بچه‌ای که هیچ‌وقت بزرگ نشد و کودک ماند

و من بچه‌ای که در همان  بچگی خود  جا ماندم و نه بزرگ شدم و نه  هیچ موقع قصد بزرگ‌شدن داشتم. می‌دانم که بسیار رنج داده‌ام اطرافیانم را از این باب ولی چاره‌ای نداشتم. من کودکی را دوست می‌داشتم. برایم ارزشمند بود. پس هیچ‌چیز و هیچ‌کسی نمی‌توانست و نتوانست من را از این  دوران خاطره‌انگیز جذاب جدا کند و به‌اندازه  و هم قواره سن و سالم درآورد. حتی پیمان  زناشویی …
مشاهده

یک کیف کردن ساده که دل کسی را نرنجاند، فقط همین

از دادگاه که بیرون آمدم، حس عجیبی داشتم. دلم می‌خواست چیزی را بشکنم، هر چه به اطرافم نگاه کردم چیزی را نیافتم. یک‌لحظه با خودم گفتم، سنگی را بردارم و به سمت یک شیشه کوچک از پنجره‌های  دادگستری پرتاب کنم. نه اینکه فکر کنید، ترسیده باشم و یا اینکه از این جلسه مواجهه حضوری و صحبت‌های همهِ مردان داخل شعبه... رنجیده باشم یا ناراحت باشم از اجرانشدن عدالت و این‌جور …
مشاهده

برخوردی نزدیک از نوع ازدواج

از در اتاق که وارد شد، دیدم همه بلند شدند جز من احمق، حالا اینکه چرا احمق بعداً خودتان متوجه می‌شوید. پاها را روی‌هم انداخته و مقداری هم داخل نشیمنگاه مبل سرخورده بودم. مثلاً نمی‌دانستم که حاجی قرار است داماد آینده‌اش را ناگهانی و ناخواسته داخل اتاق اداره ثبت، فقط ببیند و وَرانداز کند. ولی خوب فکر عاقبتش را هم  نکرده بودم و از طرفی خیر سرم می‌خواستم ملاقات عادی جلوه …
مشاهده

ترکه انار؛ فلک؛ مدرسه امیرکبیر

«حاجی کجایی؟ با ما نیستی هااااا» نه صدای قژقژ تی کوچکش ونه فیس فیس شیشه شورش را که داشت شیشه جلویی ماشینم را تمیزمی کرد می شنیدم،ونه چهره تپل ولبخند شاد همیشگیش را می دیدم. وقتی از جا پریدم که با پشت بند انگشتتش به شیشه ماشین می‌زد. نمیدانم چه شده بود که غرق درخاطرات کودکی بودم. شیشه را پایین کشیدم و یک اسکناس مچاله هزارتومانی که معلوم نبود ازکی …
مشاهده

من؛ رویا؛ مدرسه

بگذریم؛ مهمترین چالش زندگیم تودهه اولش خیلی زود سر باز کرد. مدرسه و تحصیل. اینکه چرا من اینقدر از مدرسه رفتن و سرکلاس نشستن بیزار بودم، برای خودمم مشخص و روشن نبود. یعنی اینکه بچه کلاس اول، روز اول مدرسه، از مدرسه فرار کند، جای سوال بزرگی بود برای همه دست اندکاران آموزش و پرورش ومدرسه خوشنام و سختگیر امیرکبیر. بنده خدا آقای محسنی رییس مدرسه و آقای فرزین معاونش  …
مشاهده

من ، خانم دکتر و سینما

همیشه از مادرم می پرسیدم. « مامان اینکه من همیشه سردمه، ربطی به اینکه تو زمستون بدنیا اومدم داره ؟» « نه مامان جان ، نداره» « پس چرا من همیشه سردمه؟ حتما باید یه ربطی داشته باشه دیگه » «نخیر ربطی نداره لباس گرم بپوش و اینقدر چرت و پرت نگو» و من ساکت می شدم. بدون اینکه باورکنم این دو ربطی به هم ندارند. علیرغم گفته مادرم، من …
مشاهده

ساعت ۴ عصر روز چهارم دیماه ۵۲ سال پیش در کوچه

ساعت ۴ عصر روز چهارم دیماه ۵۲ سال پیش در کوچه
ساعت ۴ عصر روز چهارم دیماه ۵۲ سال پیش در کوچه پامنار ، یکی از قدیمی و تاریخی ترین محله های شهر سربداران برای اولین بار ، دنیا رو به چشمان خود دیدم و از همون اول یا من سر دنیا بازی دراوردم و اونو به سخره گرفتم و یا دنیا منو گوشه رینگ گیر آورد و هی به من خندید . مادرم میگه روز بدنیا اومدنت دکتر صبح به …
مشاهده

تمام حقوق این سایت متعلق به محمدجعفر کروژدهی می‌باشد.

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش