ساعت 4 عصر، روزچهارشنبه، چهارم اولین ماه زمستان سال یکهزاروسیصدوچهل و هشت در کوچه تنگ و تاریک و یخ زده پامناربیهق، یکی از قدیمی ترین محله های شهر، دنیا را با تمام پّلشتیهایش لمس کردم. هنوز بدنم گرم دنیای مادرم بود. بند نافم که مانع قطع شدن رابطه ام با آن دنیای قبل از تولدم بود، هنوز بریده نشده بود. صدای قلبم که بر سینه مادرم جا خوش کرده بود، لبخندی را بر چهره جوان و بی تجربهش نشانده بود. بعدها فهمیدم او حتی صدای جاری شدن قطره قطره خون در رگ هایم را هم حس می کند .او حتی شمارگان نفس هایم را هم می دانست .
به محض بریده شدن بندنافم گمان بردم ارتباط صدا و تصویرم با مادرم قطع شده است.مادرم دیگر در وجودم نبود. او حالا در روح و روانم جاری بود. بعدهای دور، فهمیدم که چرا مادرم با یک نگاهش همهِ من را می فهمد. او تمام من بود و من تمام حس مادری او، و من این را نمی فهمیدم. مادرچیزعجیبی بود. این را بعدها فهمیدم .چقدر دیر بود این بعدها فهمیدن! وچقدررنج دادم او را برای فهمیدنش.
الان که کمی بیشتر از کودکیم می فهم ، گمانم این است که شاید خدایی که اینقدر به دنبال اوییم و به جستجویش لحظه به لحظه دچار تردیدیم ، همان مادر است؟!
قسمت اول زندگینامه من .....