آقا مراد

اولین‌بار که آقا مراد را دیدم در مطب دندانپزشکی، وَردست دکتر ایستاده بود. همان دَم  تمام تصوراتم از منشی دندانپزشکان که  در ذهنِ خرابم چیز دیگری بود، از هم پاشید. خانم‌های  خوشگل، جذاب و خوش‌اندامی که همیشه آرایششان، مخصوصاً رژ لبشان  را بعد از هر مریضی تجدید می‌کنند. با اداواطوار حرف می‌زنند. همیشه  بوی خوش می‌دهند و دکتر هم معمولاً آنها را با اسم کوچک صدا می‌زند و آنها  هم در جواب دکتر حتماً، " جانم دکتر" می‌گویند، ولی دیدن آقا مراد کناردست دکتر تمام معادلات فکری من را به هم ریخت و در بدبینانه‌ترین حالت دیگر گمان نمی‌کردم که کسی چون آقا مراد شصت‌ساله با قدکوتاه و موهای ریخته و دمپایی پوشیده، منشی دکتر باشد. البته بماند که دکتر حسنی هم آدم شلخته و کثیفی بود و بعید می‌دانم کسی جز آقا مراد قبول می‌کرد کمک دستش باشد. من که هر موقع از جلو اتاقش رد شدم، انگشت اشاره‌اش تا نیمه در دماغش بود.

آقا مراد در آن زمان یعنی سال 1375 که من تازه داماد حاجی شده بودم، شصت سالی سن داشت. دهانش همیشه بوی روغن زرد می‌داد، نه اینکه فکر کنید غذایش را با روغن زرد درست می‌کرد، نه روغن زرد را خالی روی نان می‌کشید و می‌خورد. صبح، ظهر، شب و اگر هم میان وعده‌ای می‌خورد باز هم پای روغن زرد حتماً در میان بود. از خودش که می‌پرسیدم؛ می‌گفت روغن زرد قوت دارد. بعدها فهمیدم چرا یک مرد شصت ساله هنوز هم به فکر قوت است. آقا مراد آن زمان فقط دو زن داشت. زن اولِ اولش مرده بود و تازگی یک دختر بیست ساله گرفته بود که دمار از روزگار آقا مراد  درآورده بود و بنده خدا مجبور بود  از صبح خروس خوان تا پاسی از شب گذشته کار کند، از نظافت و نگهبانی پاساژ گرفته  تا منشی دکتر حسنی که البته این آخری خیلی برایش کلاس داشت و همیشه پُزش را به اهالی محل  و اطرافیانش  می‌داد و گهگاهی  که میدان صحبت را مناسب می‌دید از توصیه‌های مربوط به درمان و بهداشت دندان هم غافل نمی‌شد.

مدتی از همسایگی حاجی و آقای دکتر در پاساژ نگذشته بود که به‌خاطر همان زن دومش مجبور شد کار نظافت محضر ما و چند جای دیگر را هم قبول کند. حاجی هم که شرایطش را می‌دانست تا جایی که جا داشت از او کار می‌کشید و البته ناگفته نماند که پول یواشکی هم به او می‌داد و همیشه تحسینش می‌کرد که در آن سن‌وسال از زندگی‌کردن دست نمی‌کشد. زن دومش خیلی پرخرج بود و دائم مراد  بدبخت را برای ریخت و لباسش مجبور به کار بیشتری می‌کرد. با متولد شدن بچه جدید از زن جدید، زندگی آقا مراد وارد فاز تازه‌ای شد. احساس جوانی و شعف فوق‌العاده‌ای داشت و از اینکه اختلاف سنی خودش و پسر تازه‌متولدشده‌اش به شصت سال می‌رسید هیچ‌وقت اظهار نگرانی و البته پشیمانی نمی‌کرد. البته بعداً که آقا مراد  زن سوم و چهارم را گرفت و از آنها هم بچه‌دار شد، این مسئله کاملاً برای من روشن شد که جبلی زن‌گرفتن و بچه‌دارشدن را دوست دارد، و البته زندگی را. جالب این بود که او هیچ‌وقت بین زن و بچه‌های خود فرق نمی‌گذاشت، ممکن بود برخی از آنان برای اینکه سهم بیشتری بگیرند، دلبری بیشتری برای او انجام بدهند و او ناخواسته خَر شود؛ ولی خودش سعی می‌کرد عدالت را رعایت کند.

من همیشه با خودم می‌گفتم این‌همه کار و تلاش و زحمتی که او برای زن‌ها و بچه‌هایش می‌کشد به کجا ختم می‌شود و چقدر این مرد توان دارد که لحظه‌ای از کارکردن دست نمی‌کشد و بچه‌هایش حتماً قدر این‌همه فداکاری پدرشان را می‌دانند. تا اینکه سه چهار سال قبل، روزی شنیدم آقا مراد هشتادساله دیگر توان کارکردن نداشته و بچه‌هایش او را تحویل آسایشگاه سالمندان داده‌اند. 

آقا مراد بعد از رفتن به آسایشگاه و ندیدن زن و بچه‌هایش دیگر دل‌ودماغ سابق را نداشت و دوستانش می‌گفتند دائم منتظر است و با خودش زمزمه می‌کند "کی وقتش می رسه". همه کسانی که او را می‌شناختند، فکر می‌کردند شاید او به فکر گرفتن زن دیگری از همان آسایشگاه باشد؛ ولی وقتی یک روز صبح از تختش پایین نیامد و آن روز سر میز صبحانه حاضر نشد، همه فهمیدند منظور آقا مراد چه بوده است. پرستارش می‌گفت، پتو را که از روی آقا مراد کشیده، هنوز لبخند نقش بسته بر صورتش طعم تازگی و رضایت داشت و معلوم بود هنوز هم زندگی را دوست داشته؛ ولی ظاهراً زندگی دیگر آقا مراد را دوست نداشت و از او خسته شده بود و طی یک توافق دوجانبه بازی را تمام شده اعلام کرده و داور سوت پایان را زده بود.

 

 

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش