و من بچهای که در همان بچگی خود جا ماندم و نه بزرگ شدم و نه هیچ موقع قصد بزرگشدن داشتم. میدانم که بسیار رنج دادهام اطرافیانم را از این باب ولی چارهای نداشتم. من کودکی را دوست میداشتم. برایم ارزشمند بود. پس هیچچیز و هیچکسی نمیتوانست و نتوانست من را از این دوران خاطرهانگیز جذاب جدا کند و بهاندازه و هم قواره سن و سالم درآورد. حتی پیمان زناشویی و حتی پدر شدن و مسلماً حتی پدربزرگ شدن در آینده، فقط میماند مرگ که آن هم فعلاً قصد ملاقاتش را ندارم.
من همینم که بودم و هستم. یک پسربچه ۵۵ساله شَر، بازیگوش، خیالپرداز، سربههوا و تازگی عصبی و بیقرار. کارهای احمقانه زیاد انجام دادهام؛ ولی دوران حماقتم زیاد طول نمیکشد. احساساتم را بدون واهمه بیرون میریزم. علایقم را اعلام میکنم و هر چه میسازم خراب میکنم به امید اینکه بهترش را بسازم. لذتهای آنی و دمدستی را بر وعده و وعیدهای بهشتی ترجیح میدهم. بیشتر کارها و تصمیماتم محصول لحظه است.
مشاجره و کشمکشهای من بدون غرض و پیامد است و همچنان بلدم حیرت کنم و هنوز هم از دیدن اسباببازی و همبازی شدن با دخترها و بازیهایی که برندهشدن در آنها هدف نیست دلم ضعف میرود. هیچوقت، هیچچیز را جدی نگرفتم بهاندازهای که میبایست جدیاش میگرفتم. کنجکاویم دیوانهکننده است و بیشتر به سمت فضولی میرود. تنوعطلبی در من بیداد میکند. هیچ کاری نیست که من هوسم انجامدادنش را داشته باشم و انجامش ندهم، تأکید میکنم هیچ کاری. تا جایی که توانستهام و میتوانم همه چیز را تجربه میکنم حتی اگر به قیمت ازبینرفتن اعتبار و شخصیت اجتماعیام تمام شود. مستی را بسیار دوست میدارم تاحدیکه سلولهای خاطراتم دستنخورده باقی بمانند، البته بماند که کشتن آنها کار بسیار سختی است.
چند شب قبل موتور خریدم. نه از باب اینکه موتورسواری را خیلی دوست داشته باشم، نه، فقط بهخاطر اینکه هوس داشتن و رانندگی با موتور را داشتم حتی برای چند دقیقه. از شبهنگام خریدنش تا صبح رؤیای ویار تازهام را در سر میپروراندم و اینقدر ذوق صبحشدن و سوارشدن موتور را داشتم که یادم رفت بخوابم. همان شوق کودک 6 سالهای که منتظر باز شدن کادوی خریداری شده مادرش را دارد و نمیتواند تا صبح صبر کند و اسباببازی جدیدش را نبیند و بازی نکند و شبهنگام، یواشکی به سراغش میرود.
و چقدر خستهکننده است برای دیگران و بسیار دشوار که چنین اعجوبهای را تحمل کنند. قبول دارم و اعتراف میکنم، مشکل منم. بارها شنیدهام؛ "کاش در همان بچگی خودت میماندی و شوهر و پدر نمیشدی و مادرت هنوز هم میتوانست پذیرای تو باشد" ولی افسوس که حتی مادرم هم نمیتواند من را تحمل کند و دوباره قبولم کند.
هر چه را میبینم، میخواهم. تمایلات و خواستههایم سیریناپذیر و بیمنتهاست. کاری نبوده است که هوسش را داشته باشم؛ ولی هنوز انجامش نداده باشم. از بچگی بازیکردن و مصاحبت با دخترها را بیشتر از پسرها دوست داشتم و سعی میکردم با هم سن و سالهای خودم از جنس مخالف همبازی شوم. ریاست گروه را به عهده میگرفتم و امرونهی میکردم. هم حرفم را بهتر میفهمیدند و هم من بیشتر ذوق و شوق بازیکردن و سروکله زدن با آنها را داشتم. ناگفته نماند همینالان هم چنین حسی را دارم. اگر من را دیده باشید رد چند بخیه بالای ابرویم، نشاندهنده یکی از این مجالس بازی و سرگرمکننده کودکانه است. نتیجه بغلی که به سرانجام نرسید. دختر ورپریدهای که جاخالی داد و من با سر رفتم تو دیوار. این از معدود دفعاتی بود که در 6 سالگی رودست خوردم و دست رد بر سینهام زده شد. این حادثه بیشتر به این خاطر در ذهنم نقش بسته است که از همان کودکی فهمیدم قرار نیست به همه چیز برسم و گاهی حالم گرفته خواهد شد و درس عبرتی شد برایم. من از همان کودکی، بغلی بودم شاید باورتان نشود؛ ولی کودکیم را که بهخاطر میآورم، میبینم خیلی دوست داشتم بیشتر در بغل خانمهای فامیل و دوست و آشنا دستبهدست شوم تا مردهای زمخت و بیاحساس و گمانم تمام بغلهای موجود در پیرامونم را تجربه کردهام.
سلیقهام در انتخاب همبازیهای دختر دوران کودکیم هنوز که حدود نیمقرن میگذرد همان است که بوده. نمیدانم چرا از بچگی برایم مهم بود همبازیهایم خوشسلیقه در انتخاب لباس باشند هر رنگی را با هر رنگی و هر شلواری را با هر کفشی و حتی هر کفشی را با هر جورابی نپوشند، موهایشان حتماً مرتب و شانه کرده باشد. از موی نامرتب و مخصوصاً موی کثیفی که به تخت سر چسبیده باشد حالم بد میشود. انگشتان چاق و ناخنهای مربعی را دوست نداشتم. عاشق موی وزوزی و فِر بودم مخصوصاً اگر کوتاه بود. لباسشان اندازه باشد، نه گشاد و نه تنگ. دلم برای حاضرجوابی ضعف میرود. از خنگها که برای فهماندن چیزی به آنها مجبور باشم بارها نکتهای را تکرار کنم حوصلهام سر میرود. بیتعارف و بیتکلف بودن دوستانم خیلی برایم اهمیت داشت و هم اکنون نیز اولویت اول من در انتخاب دوست است. شاید اولویتهای من برای شما کمی مضحک و مسخره باشد ولی خواست من همین بوده و کماکان هست، تازه اگر بدانید که آخرین رؤیایی که دارم داشتن یک کلبه چوبی قدیمی در جنگل که حتماً بوی چوبش کاملاً به مشامم برسد، یک گاو شیرده، دو سه عدد گوسفند، تعداد زیادی مرغ برای تخم گذاشتن و یک خروس تنومند و خوشآبورنگ، هم برای بیدارشدن سر صبح و هم برای رسیدگی روحی و عاطفی مرغهای موجود، یک خر کوتاهقد که بهراحتی بتوانم سوارش شوم، یک سگ بازیگوش که من را درک کند و بتواند همبازی من شود، دوربین عکاسیام که بتوانم با او فکر کنم، مقداری کاغذ برای نوشتن و کلی کتاب که بدون دغدغه بتوانم بر تختم دراز بکشم و آنها را بخوانم درحالیکه بوی چوبهای قدیمی کلبهام من را مست و مدهوش کند و صدای مرغ و خروسهایم، تنهاییم را بزرگ جلوه ندهد، سگم کنار تخت دراز کشیده باشد و چشمانش حتماً به من باشد که وجودم را ترس از تنهایی فرانگیرد، صدای علف خوردن گاوم را بشنوم وقتی پوزهاش را به زمین میکشد، و خر کوتاهقد چشم درشتم منتظر من باشد تا بعد از تمامشدن کارم، چرخی در اطراف بزنیم و با هم درد دل کنیم؛ حتماً بیشتر تعجب خواهید کرد و شاید من را دیوانه فرض کنید؛ ولی همه اینها را میخواهم.
بهشدت عاشق تعریف شنیدن از خودم هستم، اینقدر که از خود بیخود میشوم و تا مرض جنون پیش میروم و متنفرم از انتقاد شنیدن که باعث فروپاشی روانیم میشود. ادای روشنفکری هم در نمیآورم واقعاً همین است که گفتم پس لطفاً مراقب انتقاد از من باشید. به قول سهراب سپهری؛ به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی و غیر قابل انتقادم. بالاخره گفته باشم من یک بیجنبه بسیار خرکیف کنِ روانیم که فقط دوست دارد تعریف بشنود.
اینکه به کوچکترین چیزی دستخوش هیجان میشوم و نمیتوانم آن شوریدگیهای به وجود آمده را کنترل کنم هم داستان جالب دیگری است، فضای حیرانی و شیدایی کودکانهای که هیچ موقع تغییر نکرد و همچنان در همان فضا باقی ماندهام. فکر و خیالم نیز با این وضعیت همراهیم میکند و من را تا مرز دیوانگی و جنون میکشاند.
اهل بررسی و عیبیابی خطاهای گذشتهام نیستم و البته مثل بعضیها هم بلد نیستم بگویم؛ "زندگی کردهام بهغلط". در اصل من غلط اضافی، زیادی کردهام که من را بارهاوبارها از مسیر اصلی خارج کرده است و مدتی در همان جاده انحرافی طی طریق کردهام بدون اینکه بفهم مسیر را اشتباهی آمدهام و بعد از اینکه فهمیدهام بهخاطر اینکه شرمنده قوه تعقلم نشوم به روی مبارک نیاوردهام. تا دلتان بخواهد از این غلطهای اضافی انجام دادهام و بر خلاف برخی که میگویند اگر بازگردیم دوباره هم همانها را تکرار میکنیم، من هزار بار غلط میکنم که آنها را تکرار کنم.
متنفرم از دوراندیشی و پساندازکردن پول. این را هم میدانم که این تنفر من، از آن لجبازیهای اشتباهی است که اگر انجامش میدادم مسلماً پدر و مادرم فکر میکردند وضعیتم بهتر از الان بود؛ ولی با خودم که خلوت میکنم، میبینم کجای این دنیای مسخره را میتوانستم بگیرم که الان حسرتش را دارم و از مسخرگیاش کمتر میشد، پس از همین اخلاق کودک واری هم راضی و خشنودم. کودک هم اهل دوراندیشی و پسانداز نیست، چون به آینده کاری ندارد.
کودک فکر نمیکند و حرف میزند. کودک فکر نمیکند و عمل میکند، او بازیچه ذهن صاف، خالی و بدون تجربه و تخیل بیمنتهای خودش است. گاه ممکن است این رفتار کودکانه من نیز که متأسفانه مثل بقیه رفتارها در من نهادینه شده است باعث رنجش دیگران شود؛ ولی باز هم فقط میتوانم بگویم؛ متأسفم، لطفاً تحملم کنید. بارها به خود نهیب زدهام که دلیل ندارد وقتی حرفی برای گفتن نداری و یا دلیلی برای آن نیست بیاختیار چیزی بر زبانت جاری شود، پسر خوب؛ ببند آن دهان و زبان سرکشت را، ولی نمیشود که نمیشود.
چقدر من عیبوایراد بر روی خودم گذاشتم، البته نه به گمان خودم نقص. بگذارید بقیهاش بماند برای بعد، ولی باور کنید اینها همه بر میگردد به همان طفل درونی بالغ نشدهام. پس به دل نگیرید. راستی روی سنگ قبرم گفتهام فقط بنویسند، "کودکی که هیچوقت بزرگ نشد و کودک ماند". البته فعلاً قصد مردن ندارم؛ چون آرزوی آخرم هنوز برآورده نشده است.