اینکه بعد از خواندن هر کتاب آموزش نویسندگی، انگیزه مضاعف میگیرم و خودم را مجبور میکنم در ساعت مشخص و معینی پشت کامپیوتر بنشینم و چنددقیقهای را به نوشتن مشغول شوم و البته این عادت شکل درست و درمانی به خود نمیگیرد باعث تحلیلرفتن نیروی اراده من شده است. با خودم که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که من اگر همان وراجیهای دائم ذهنم را که البته کم هم نیست روی کاغذ بیاورم، خودش کلی انگیزه نوشتن میدهد و نیاز به محرک دیگری ندارم. حال اینکه، این کار عاقلانه باشد یا نه جای بحث دارد و فعلاً وقت پرداختن به آن نیست.
این شد که تصمیم گرفتم وراجیهای ذهن خستهام را بر روی کاغذ بیاورم. راستش را بخواهید در انتخاب نامش تردید داشتم، میخواستم نامش را "مونولوگهای من" یا "تکگوییهای من" بگذارم، هم باکلاس بود و هم قلمبهسلمبه که البته ناخودآگاه نوشته من را به سمت حرفهای اینچنینی میبرد. مثل انتخاب اسم برای بچهها، شما فرض کن اسم بچهای را امیرارسلان میگذاشتند، بچه طفلکی از همان بدو تولد و فهمیدن معنی اسمش، خودش را یک پا، امیر و سردار لشکر تصور میکرد. بر تمام بچهها و همبازیهای کوچه و خیابان فرمانروایی میکرد و گاهوبیگاه از فرمانبردن اوامر پدر و مادر نیز به بهانه سردار بودن، سرپیچی میکرد یا مثلاً انتخاب اسم شاهدخت که دختر طفل معصوم چنان در نقش معنی اسم خودش فرومیرفت که دیگر نه میتوانست زن یک فلکزده بینوا شود که در آن صورت پا بر روی اعتقادات خودساخته خودش گذاشته بود و نه میتوانست تن به هر کاری دهد تا امورات زندگیاش را بچرخاند، فقط میشد در کنج خانه از بی شوهری خودخواسته به بار معنایی اسمش فکر کند. البته این مسئله استثنا هم دارد؛ مثلاً اسم پدربزرگ من، خواجه به معنای آقا، بزرگ، کدخدا، رئیس خانه و همچنین ثروتمند و صاحب مکنت است درحالیکه در مقابل مادربزرگ من که اسمش شاه جهان بود هیچ اختیار و ارادهٔ از خود نداشت، نه بزرگی میکرد و نه شکوه و جلالی داشت، بیچاره حتی قدرت تشخیص اسکناس صدتومانی را نداشت یا شاید میلش نمیکشید و خودش نمیخواست که بفهمد. پدربزرگم با همین بیخیالی و پرتکردن حواس خودش از موضوعات پراکنده پیرامونش صد و ده سال عمر کرد. خودش بود و یک چپق بلند و کیسه تنباکویی که هم محل قرارگرفتن چپق بود و هم ذخیره تنباکویش. نه کاری به اداره خانهاش داشت و نه تعداد خدموحشم خودش را شامگاه به شامگاه رصد میکرد. خدایش بیامرزد مرد خوب و بیآزاری بود.
بگذریم، منظورم از طرح مسائل بالا این بود که انتخاب اسم برای هر چیز و هر کس و هر عنوانی خیلی مهم است و مسلماً سمتوسوی آن چیز و آن کس و آن مطلب را مشخص میکند و ازقراریکه من نمیخواستم نوشتههایم قلمبهسلمبه شود، اسم وراجی را انتخاب کردم که هر چه به ذهنم میرسد بلافاصله بر روی کاغذ بیاورم، نه از کسی بترسم و نه نگران بازخوردش شوم و شاید هم از طرف زیادی از مخاطبان جدی گرفته نشود که خودش بار مسئولیت کمتری را برایم ایجاد میکند.
و اما چرا ذهن خسته را تنگ وراجی آوردم، برمیگردد به معنای واقعی کلمه "خسته" وقتی در فرهنگ لغت معنایش را با اینکه واضح بود بررسی کردم دیدم دقیقاً ذهن من ۵۵ساله هم همینطور است. شما ببینید چه معنایی را برای آن نوشتهاند؛ "ازپاافتاده، کمتوان، فرسوده، کوفته، فگار، مجروح، درمانده، زله، عاجز، کسل، مانده، بیطاقت، وامانده" پس بدون درنگ خسته را تَنگ ذهن گذاشتم که بهدرستی به خواننده بفهماند این وراجیها از چه ذهنی و با چه ویژگیهایی نشت میکند. از این کلمه "نشت" هم خوشم آمد اولین باری است که بکار میبرم، بر دلم نشست.
و دست آخر اینکه چرا " ذهن" را وسط این عنوان دوستداشتنیام قراردادم، باز هم برمیگردد به معنی آن در فرهنگ لغت؛ " خاطر، ضمیر، فکر، قلب، مغز". تمام وراجیها دقیقاً در همینجاها اتفاق میافتد، البته بماند که وراجیهای قلب داستان دیگری است با پیامدهای متفاوت و ناب خودش که به آن هم میرسیم. ابتدا در انتخابش تردید کردم؛ ولی بعد فهمیدم دقیقاً همانی است که من به دنبالش هستم. وراجیها در خاطر، ضمیر، فکر، قلب و مغز هر کسی خانه دارند.
نمیدانم و البته راستش را بخواهید فکرش را نکردهام که ممکن است چه بلایی از نشت کردن این وراجیهای ذهن خستهام به وجود بیاید و خیلی هم برایم مهم نیست فقط میدانم و سعی میکنم دل کسی را نرنجانم، همین برایم کافی است؛ چون واقعاً تمام ایدئولوژی من در همین مطلب خلاصه میشود، آخ که چقدر متنفرم از این کلمه ایدئولوژی باید سری به فرهنگ لغات بزنم و یک کلمه جایگزین برایش پیدا کنم و دیگر از این کلمه بازاری و دمدستی سیاستمداران استفاده نکنم.
بگذریم، از طرفی الان هم در سنی نیستم که نه بترسم، نه مصلحتجویی کنم و نه در طمع شغل، منصب و پولی باشم که نتوانم این وراجیهای ذهن خستهام را نشت ندهم پس شروع میکنم این تفریح جذاب و هیجانانگیز را با نوشتن و به اشتراک گذاشتنش با شما امیدوارم که سرانجام خوبی داشته باشد و شما هم وراجیهای ذهن خودتان را به اشتراک بگذارید. گرچه باز هم تکرار میکنم که تردید دارم کار عاقلانهای باشد؛ ولی میدانم حتماً از بار سنگینی که بر شانه من و شما تحمیل کرده، کم میکند.