فکر میکنی چقدر دیگه بتونیم با این شرایط دوام بیاریم؟
من دیگر خسته شدم از فکرکردن سارا، ترجیح میدم به تقدیر بسپارم.
تقدیر چیه شهریار، اگه قرار بود به تقدیر بسپاریم که تهش معلوم نیست به کجا بکشه.
من تا بچهها بزرگ نشدند و تکلیف شون مشخص نشه با همین وضعیت میسازم.
آخه خودمون چی؟
خودمون چی سارا، خودمون که باختیم.
فکر نمیکنی بشه کاری کرد؟ مثلاً بریم پیش روانشناس یا...
من هیچ اعتقادی به اینجور چیزها ندارم.
فکر میکنی از اول انتخاب مون اشتباه بود؟
نمی دونم، شاید عجله کردیم، ازدواج رو ساده گرفتیم. شایدم فکر میکردیم با ازدواج هر دو بزرگ میشیم.
من که اینجوری فکر نمیکردم شهریار. من بهاندازه کافی بزرگ شده بودم. ترس بیشتر بزرگشدن رو داشتم، البته نه من، خانوادهام.
می دونی چیه سارا؛ الان که فکر میکنم میبینم من آدم ازدواجی نبودم. من کسی نبودم بتونم حرفهای خلاف میلم رو تحمل کنم. آزادی رو دوست داشتم، البته آزادی به سبک خودم. می دونی چی میگم؟ محدودیت رو نمیخواستم. توضیحدادن رو تاب نمیآوردم شاید باید فکر اینجور چیزها رو میکردم بعدش...
پس چرا ازدواج کردی؟
واقعاً نمی دونم سارا، شاید بهخاطر پدر و مادرم، شاید از زندگی مجردی خسته شده بودم. نمی دونم
می دونی شاید اول باید معنی زندگی مشترک رو میفهمیدیم. معنی زندگیکردن زیر یک سقف، معنی از خودگذشتگی، فهمیدن حرفهای خلاف میل مون.
آره قبول دارم و اینکه توافق فرق داره با تفاهم. ما دنبال تفاهم بودیم نه توافق بهخاطر همینم به بنبست رسیدیم.
میگم؛ ما که به این خوبی حرف میزنیم، چرا نمی تونیم اجراش کنیم.
آخه زندگیکردن فرق داره با حرفزدن و تئوری ارائهدادن. زندگی گذشت میخواد.
بریم پیش روانشناس؟
نه؛ گفتم که اعتقادی ندارم. خوشم نمیاد حرفهای خصوصی بین خودمون رو به یکی دیگر بگم که اون تفسیر و تحلیلش کنه. من نمی تونم خودم رو گول بزنم. من میفهمم چی می خوام ولی نمی تونم به تو بفهمونم و تو هم میفهمی و نمی تونی به من بفهمونی.
شاید نیازی به فهموندن حرفهای خودمون به دیگری رو نداریم شهریار فقط کافیه زندگی کنیم...
زندگی با این سبکی که ما فهمیدیم چیز سخت و طاقتفرساییست. از توان من خارجه.
فقط همین؛ اینکه باز رسیدیم به سر خط؛ چرا پس ازدواج کردیم؟
نمی دونم.
یه استکان چایی میریزی بخوریم سارا؟
آره، چرا که نه، بریم تو تراس بشینیم؟
آره موافقم. بچهها کی میان؟
نمی دونم، با دوستاشون رفتند سینما. کاش من و تو هم میرفتیم. مثل قدیم
بیا بریم موتورسواری. باد به کله هامون بخوره شاید بتونیم بهتر فکر کنیم یا اصلاً بهتره فکر نکنیم.
اونم پایهام. بریم.
اون لباس خوشگلت و پوشیدی، کلاهکاسکت برداریم؟
نه میخوام حرفاتو بشنوم یا شایدم سکوتت رو.
از پشت محکم بچسب، نیوفتی. دستاتو گره بزن دور کمرم.
باشه، راستی شهریار، می خوای من بشینم جلو، تو تَرک موتور بشینی؟
بدم نمیاد.
نمیترسی؟
نه بهت اعتماد میکنم.