اگر صدای خوبی داشتم هیچ‌وقت قاتل نمی‌شدم ؛ قسمت چهارم (پایان راه)

 

«آره بشین بهار، حواسم جای دیگه ای بود»

«تو اگه حواست اینجا باشه جای تعجب داره آقا»

همیشه اولین چیزی که با دیدن بهار  در ذهنم نقش می‌بندد، دایناسور است. عشق و علاقه بیش از اندازه  و البته کمی عجیب  او به دایناسور که حتی ترس و شرم‌زدگی  از پرستیدنش نداشت، باعث شده بود این حیوان عظیم‌الجثه و البته منقرض شده  بر تمام وجودش  نقش ببندد از ذهن و افکارش گرفته تا  خصوصی‌ترین و  عمومی‌ترین چیزهایی که بقیه می‌توانستند ببینند یا  از چشمانشان پنهان بود. از  پتو و رو بالشتی تختش گرفته   تا جوراب رنگارنگی که هر روز می‌پوشید. بهار یک دهه هشتادی پر انرژی  و لوس بود. پدر پول‌داری داشت و برای اینکه او را پابند جای ثابتی کند این کافی‌شاپ را برایش راه انداخته بود. باریک‌اندام و ریزنقش بود با صورتی که  آناتومی و استخوان‌بندی صورتش  همیشه او را در آن فضای تاریک کافی‌شاپ، جذاب‌ترش می‌کرد. جوری راه می‌رفت انگاری روی زمین نیست. طنازی‌اش در حرف‌زدن و  راه‌رفتن و البته صدای قشنگش هر مشتری را مجاب می‌کرد دوباره  سری از آن کافی‌شاپ بزند و مخصوصاً نظر بهار را در مورد نوشیدنی‌اش بپرسد. تنها چیزی که اذیتش می‌کرد  غوز بالای دماغش بود که  تصمیم داشت هر جور شده از شرش خلاص شود گرچه اصلاً این‌طور نبود و به نظر من یکی از نشانه‌های جذابیت صورتش بود. برخلاف بیشتر دهه هشتادی‌ها، داریوش گوش می‌کرد و علاقه چندانی به موزیک‌های جدید دوران خودش نداشت.

«این خانمی که امشب می خواد باهات صحبت کنه دختردایی پدرمه شهریار، لطفاً امشب رو خوش‌اخلاق باش  و آبروداری کن و به حرفاش گوش بده»

«کدوم دختر»

«همین‌که امشب باهاش قرار داری و می خواد از شوهرش جدا بشه»

«مگه تو هماهنگ کردی؟ حالا برای چی می خواد جدا بشه»

«بله؛ اونو من نمی دونم فقط می دونم شوهرش بازاریه  و یه خورده سر و گوشش می جنبه»

«حالا من باید چیکار کنم، راه جدایی رو بهش یاد بدم، بگم با شوهرش بسازه، بهار من واقعاً  خودم تو کار خودم موندم، بعد از 55 سال هر کی می فهمه مجردم، براش یه علامت سؤال بزرگ به وجود میاد بعدش چه جوری می تونم بهش مشاوره بدم»

«مشاوره حقوقی می خواد آقا نه مشاوره روان‌شناسی، جو گیر  نشو، احتمالاً می خواد راه سریع جداشدن رو بهش یاد بدی تازه تو خودت دوست نداری به کسی پا بدی وگرنه تو همین سن‌وسال هم کلی طرف‌دار داری پسر، کلی چیزهای خوب داری که هر کدومش تو یه نفر باشه کافیه تا روش کراش داشته باشند قوربونت بشم من»

«حالا خودتو لوس نکن بهار، کی می خواد بیاد من امشب باید زودتر برم»

«الان بهش زنگ می‌زنم، بهت خبر می دم»

قهوه دوم، سیگار ششم و مرور کلی خاطرات به‌جامانده و برنامه‌هایی که سرانجامش معلوم نبود.

«شهریار تا ده دقیقه دیگه میاد، معذرت‌خواهی کرد بابت تأخیرش»

«بهار تو اگه قرار بود کسی رو بکشی چطوری این کار رو می‌کردی»

«بستگی داره  کی باشه، چقدر بهش نزدیک باشم که بتونم هر نقشه‌ای رو عملی کنم و شدت خشمم ازش چقدر باشه، خوب  آخه من قوربون تو بشم با اون قیافه مظلومت تو مگه بلدی حتی بهش فکر کنی»

«جدی میگم بهار، برای رمان جدیدمه که دارم می‌نویسم، می خوام یه قتل در شأن یک نویسنده باشه، آخه قهرمان داستان که نویسنده هم هست سر یه موضوعی می خواد کسی رو بکشه»

«خوب نویسنده‌ها  همین‌طور که روح لطیفی دارند می تونند نقشه‌های  قشنگی هم برای این‌جور موارد بکشند، حتماً باید هوشمندانه و خاص باشه شهریار. چون نویسنده که یه قاتل معمولی نیست، قبول نداری؟»

حرف درستی می‌زد. نویسنده یک قاتل معمولی نیست که با چاقو تو شکم طرف بزند.

«بهار  امشب یه جوری هستم»

«مثلاً چه جوری»

«استرس دارم. مضطربم. نفسم به‌سختی بالا میاد»

«این‌هایی که گفتی ویژگی‌های همیشگی توست»

«مسخره می‌کنی»

«نه چرا مسخره، الان مدت‌هاست همین‌جوری هستی، چیزی هم نمیگی، بدونیم چته»

حق با او بود. تلخ‌رو، بی اعصاب و غیرقابل‌تحمل شده بودم.

«زنگ زد شهریار، حتماً رسیده دم در، میارمش سر میز، فقط دیگه سفارش نکنم»

قهوه سوم، سیگار هفتم و صدایی که دائم در سرم، من را مخاطب حرف‌های عذاب‌آور  خودش قرار می‌داد. کف دو دستم را بر صورتم گذاشته بودم و طبق معمول  در یک فضای تاریک  بین دستانم، کودکیم را مرور می‌کردم.

«سلام  ...»

بی‌هیچ حرف‌وحدیث و بدون تردید  آن چه می‌دیدم جلوه‌ای از تمام خواب‌های این سی‌سال گذشته من بود. عرق بر پیشانی‌ام  نشست. دست و پاهایم بی حس شده بود. هم لازم بود نفس بکشم و دم و بازدم طبیعی خودم را انجام بدهم و هم حیفم می‌آمد یک‌لحظه را به کاری به جز دیدن و حس‌کردن او مشغول باشم. در این مدت سی‌سال هر کاری انجام می‌دادم که او را از فکر و ذهنم پاک کنم، نمی‌شد و ناخواسته نقش پررنگی در تمام کارهایی که انجام می‌دادم داشت. دوست داشتم اگر خواب هم  بود، خوابی باشد که ته نداشته باشد.

اولین باری که با پروین صحبت کردم، پشت تلفن بود. سی‌سال قبل. من را با برادرم اشتباهی گرفته بود. صدای  ظریف و مسخره‌ای داشت؛ ولی تا دلت بخواهد اعتمادبه‌نفس و غرور داشت. من تازه سربازیم را تمام کرده بودم و  هنوز تصمیمی برای آینده خود نداشتم. بیکار، علاف و مردد بودم. از اینکه با دختری که قصد داشت با برادرم حرف بزند و من خودم را جای او جا زده  بودم اصلاً عذاب وجدان نداشتم. صحبتمان یک ساعت طول کشید و سعی می‌کرد در همان جلسه اول قرار رو درو  داشته باشیم. البته آن دوره نه موبایلی بود و نه کافی‌شاپی که بشود قرارها را خیلی دقیق و از قبل برنامه‌ریزی کرد و این مسئله به من کمک می‌کرد   و از طرفی من شهریار بودم نه شاهین و باید راهش را پیدا می‌کردم. کار سختی  بود. نهایت جلب‌توجه  و علامت دادن یک دختر برای دوست‌پسرش بعد از تعطیل‌شدن مدرسه‌اش که بیشتر قرار و مدارهای آن دوره در آن ساعات اتفاق می‌افتاد، جابه‌جاکردن و به تلاطم باد سپردن چادرش بود. اینکه  او با این کار نشان می‌داد، من تو را دیدم و تو می‌فهمیدی که او تو را در آن طرف خیابان رصد می‌کند و حالا می‌توانی کلی کیف کنی و مسیر مدرسه  ششم بهمن  تا چهارراه دادگستری را با او هم‌قدم شوی و به دوستان کناری‌ات بفهمانی که تو هم دوست‌دختر داری و پزش را بدهی. کاش حداقل آن زمان موبایل اختراع شده بود نه از باب اینکه حرف بزنی، نه، فقط از باب اینکه هم‌زمان بتوانی چند آهنگ عاشقانه گوش بدهی و کمی خیالت کیف کند. بدبختی ما  در آن دوران یکی دوتا نبود، آهنگ عاشقانه هم کم داشتیم. داریوش به‌تنهایی بار احساس لطیف و شکننده  تمام عاشقان آن دوره را به دوش می‌کشید.

بگذریم من به‌خاطر اشتباه او و قصد  نه‌چندان پلیدم  در باره  تصاحب  دختری که برادرم را می‌خواست نه من را، مجبور بودم مدتی به همین مکالمات تلفنی که آن هم البته به‌سختی ممکن بود و فقط در ساعات مشخصی امکان داشت، بسنده کنم و دم بالا نیاورم و تازه یک‌سری از ویژگی‌های برادرم را بر دوش بکشم و  چه‌کار سختی بود تحمل این بار سنگین و لغزنده.

 تمام این خاطرات قشنگ در همان حالت ایستاده بدون اینکه بنشیند و  بتوانم حتی جواب سلامش را بدهم در ذهنم مرور شد. اینکه او با خود در چه فکر و خیالی بود را نمی‌دانم فقط به گمانم هنوز هم دوست داشت من را با برادرم اشتباه بگیرد.

«بفرمایید بشینید»

شهریار همیشه همین‌طور بود برعکس ظاهر بازیگوش  و تخسش بسیار محجوب و خجالتی بود. اولین واکنش بدنش در این‌جور مواقع سرخ‌شدن تمام‌صورتش بود. کف دست‌هایش خیس عرق می‌شد و بیشتر مواقع به‌صورت خنده داری این خیسی دستش را  با پشت شلوارش خشک می‌کرد. آب‌دهانش را نمی‌توانست قورت بدهد و اگر به آب دسترسی نداشت حتماً خفه می‌شد. البته من هم شوکه شدم و انتظار چنین برخوردی را  با او  نداشتم؛ ولی  پریشانی‌ام کمتر از او بود. تمام مدتی که من حرف می‌زدم بدون اینکه کلامی بگوید و نگاهش را از چشمانم برباید فقط گوش کرد. نمی‌دانم چه می‌شنید،  آن چه من می‌گفتم یا آن چه خیالش با او می‌گفت و خودش دوست داشت بشنود.

«ببخشید شهریار، نمی‌خواستم اذیتت کنم. باور کن نمی دونستم با تو قرار دارم. بهار تو رو معرفی کرد و حتماً از سابقه آشنایی من و تو خبر نداشته»

«نه چیزی نیست. فقط بعداً خلاصه چیزهایی که گفتی و مشخصات کامل و آدرس شوهرتو  به بهار بده. میام ازش می‌گیرم، بتونم کمک تون می‌کنم و...»

حرفش را کامل نکرد. پاکت سیگارش را برداشت. کیف رودوشی چرمی عسلی‌رنگش را بر شانه انداخت و بدون اینکه چیز اضافه‌تری بگوید، خداحافظی کرد و رفت. عذاب وجدان داشتم. حتی توان روشن‌کردن سیگارم را نداشتم. به رابطه فراموش شده‌ای  پا گذاشته بودم که گمشده آن تا چند لحظه قبل مقابلم مات و مبهوت نشسته بود.

«چی شد پروین، چرا بدون خداحافظی رفت. امشب اصلاً حالش خوب نبود. ببخشید اگه یه وقت روی خوش بهت نشون نداد. از سر شب می‌گفت اضطراب دارم و...»

«نه بهار چیزی نیست. کاش قبلش می‌فهمیدم با شهریار قرار دارم. کاش ازت می‌پرسیدم. تقصیر خودم بود»

«مگه تو شهریار رو می‌شناسی»

«اره. من و شهریار قرار بود با هم ازدواج کنیم. سی‌سال قبل. ولی...»

«یعنی تو حلقه گمشده این بدبخت فلک‌زده بودی  پروین  و من نمی دونستم. بعدش من احمق قرار ملاقات تو رو با این بیچاره گذاشتم»

«آره، خیلی بد شد بهار. تمام مدتی که حرف می‌زدم فقط زل‌زده بود به چشمام، گرمی نگاهش رو حس می‌کردم. فقط گفت...»

«چرا  وقتی همون اول فهمیدی، پا نشدی بری بیرون دیونه»

«وقتی نشستم دیگه توان بلندشدن نداشتم بهار، بعدشم دلم لک‌زده بود برای دیدنش، نمی دونی چقدر کیف می ده بغلش  بشینی و باهاش هم صحبت بشی، گفتم بهترین راه اینکه داستان خودم را براش تعریف کنم تا بیشتر کنارش باشم. گرچه می دونم اصلاً به حرفام گوش نکرد»

«خاک بر سرت پروین، تو تمام داستان زندگی تو برای کسی که سی‌ساله هنوز نتوسته تو رو فراموش کنه نشستی و تعریف کردی و بدون اینکه فکر کنی چی به سرش میاد. واقعاً چه فکری کردی با خودت»

«می دونم. باید همون اول...»

«هیچی نگو پروین، فقط پاشو برو ببینم چیکار کنم این گندی رو که زدم»

نه آن شب و نه تا آن شب بارانی رشت که انگاری تمام آب موجود در خلقت می‌خواست یک‌باره و یک‌نفس از  آسمانش ببارد او را دیگر ندیدم. شب بعد شهرام را فرستاد که آن یادداشت پروین را بگیرد و منم بدون اینکه چیزی از ملاقات این دو نفر بگویم، پاکتی که پروین داده بود را به شهرام دادم.

تمام تلاشم برای صحبت‌کردن و دیدنش بی‌نتیجه مانده بود. به فکر افتادم به پروین زنگ بزنم و باتوجه‌به صحبت‌های ردوبدل شده  و شناختی که از رفتارش دارد چاره‌ای بیندیشم.

«بهار تو رو خدا یه خبری ازش بگیر، شهریار دیونه است. نگرانش شدم»

بهار درست می‌گفت، شهریار یک انسان غیرقابل‌پیش‌بینی و بیش از حد حساس بود. تمام شهریار، حس بود و اندوه نم‌کشیده زندگی پر فراز و نشیب گذشته‌اش. دور خودش یک دیوار شیشه‌ای نامرئی  کشیده بود که ارتباط دیگران با او را سخت می‌کرد گرچه برای برقراری با دیگران منتظر اجازه آن‌ها نبود.

«سلام حاج‌خانم، می‌خواستم با شهریار حرف بزنم. موبایلش خاموشه»

«رفته رشت دخترم. یهویی به سرش زد. چی شده که شماها بی‌خبرید»

«نمی دونم حاج‌خانم، آدرسی، تلفنی، چیزی ازش ندارید»

«تلفن نداره، توجنگله و منم دقیق نمی دونم، شهرام می دونه، گفت اونجا زودتر میتونه قصه‌اش رو تموم کنه»

«مرسی حاج‌خانم. با شهرام حرف می‌زنم»

«بیا بالا دخترم»

«مرسی حاج‌خانم کار دارم باید برم کافی‌شاپ»

صدای تِق گذاشتن آیفون و پایان مکالمه من با مادر شهریار، شروع یک ترس بزرگ شد که مسببش من بودم.

«شهرام کجایی، میشه بیای کافی‌شاپ»

«الان سر ضبطم بهار شب میام. چی شده»

«هیچی دنبال شهریارم، یه هفته‌ای ازش خبر ندارم. تو ازش خبر نداری»

«چرا دیشب بهم زنگ زد یه سری وسایل می‌خواست  گفت فرصت نمی کنه فردا براش  تهیه کنم و بفرستم. چیزی شده»

«حالا شب می‌بینمت»

زنگ‌زدن بهار   نگرانم کرد. سفارش‌های جورواجور  و  عجیب‌وغریب  شهریار و تماس بهار تو ذهنم علامت سؤال بزرگی ایجاد کرد به همین خاطر تا شب منتظر نماندم و سریع رفتم سراغ بهار تو کافی‌شاپ.

شهریار همیشه کودک درون فعالی داشت حتی در همین یکی دو سالی که گرفتار این موضوع کلاهبرداری شده بود و او را  به‌شدت از خود واقعی‌اش دور کرده بود. به کودک درونش هیچ‌وقت، نه  نگفت. هر چه می‌خواست و میلش می‌کشید و آرزو می‌کرد برایش برآورده می‌کرد. کودک درونش هیچ‌وقت سرخورده و آزرده نشده بود در همین سن‌وسال به دنبال یادگیری چیزهایی بود که دیگران فکرش را هم نمی‌کردند. حد و مرزی برای خودش قائل نبود. از محدودیت  شخصی و  اجتماعی بیزار بود. خُلقش تنگ می‌شد. یا صفر بود یا صد، میانه نداشت. در جمعی که می‌نشست به‌سرعت محبوب می‌شد. به طرز عجیبی امانت‌دار، لوطی  و با  مرام بود. ولی آنچه من را همیشه  نگران حال او می‌کرد، زود  احساساتی شدن و تحت‌تأثیر قرارگرفتن از خبرها، صحبت‌ها و رفتار متقابل اطرافیانش بود. تصمیم می‌گرفت، انجام می‌داد و پشیمان می‌شد و از همه مهم‌تر ناراحتی قفسه سینه‌اش که این اواخر بدجوری اذیتش می‌کرد و  به کسی هم نگفته بود.

«سلام بهار، چی شده»

«دعوام نکنی شهرام. یه کاری کردم. شهریار رو با پروین رودررو کردم...»

«بهار تو می دونی...»

«نه نمی دونستم بعدش متوجه شدم»

«چرا همون شب بهم نگفتی، اون پاکت چی بود که گفتی به شهرام بدم»

«ازت ترسیدم. از طرف پروین بود برای شهرام نوشته بود»

یک ماهی می‌شد غیر از شهرام، کسی  از او خبر نداشت. تا اینکه نامه پست شد اش برای پروین به آدرس کافی‌شاپ به دستم رسید و تماسی که همان روز  از طرف بیمارستان با شهرام شده بود.

بیمارستان که رسیدیم، پزشکان در حال احیای  قلبی  او بودند. قلبش دیگر توان فرمان‌پذیری مجدد را نداشت. دستانش از تخت، بدشکل آویزان شده بودند. شهریار نفس نمی‌کشید و همه اطرافیانش سعی می‌کردند او را وادار به نفس‌کشیدن و  نمردن کنند.  بد لج بود و سرکش. اگر می‌خواست کاری بکند یک لشکر هم نمی‌توانست مانعش شود و مردن  هم از همان کارهایی بود که دوست داشت انجام دهد و هیچ‌کس نمی‌توانست مانع او شود. خودم را مقصر می‌دانستم. شهرام گوشه راهرو بیمارستان روی زمین درحالی‌که زانوهایش را داخل شکمش جمع کرده بود، چیزی را می‌خواند، بدون اینکه سر تکیه داده‌اش را به دیوار پشتی حتی تکان بدهد. فقط چشمانش جان داشت. چشمانی که  در حال غرق‌شدن  بودند و دیگر رمقی برایشان نمانده بود.

«شهرام جان، در این مدتی که تنها بودم، قصه رو  تموم کردم. زحمت انتشارش با تو. رمز سایتم را پایین همین نامه برات  نوشتم  لطفاً  بزارش تو سایت. ممکنه از پایان داستانم خوشت نیاد؛  ولی هر چه فکر کردم نه توان کشتن کسی رو داشتم  و نه صدام  بهتر از این می‌شد که بتونم مثل تو بخونم و حداقل انگیزه زنده موندنم باشه. شهرام؛  بهزادی که  هر شب تا صبح نقشه قتلش را می‌کشیدم شوهر پروین بود و از این سخت‌تر نمی‌شد دنیا انتقامش را از من بگیرد. یک نفر به‌تنهایی  توانسته بود همه چیز من را بگیرد، فکرش هم تراژدی وحشتناکیه داداشم.  پروین هنوز دلش با شوهرشه  و بعید می دونم بخواد ازش جدا بشه. نمی‌خواستم خاطره بدی از خودم باقی بزارم. ناچار شدم  پایان قصه  رو اون  طور که خودم می خوام بنویسم نه آن طور که  خواننده‌های   قصه  می‌خواستند  و شاید جذاب‌تر می‌شد و از طرفی یه رودست حسابی به دنیا  زده باشم...»

روی سنگ قبرش با توصیه خودش فقط همین بیت شعر حافظ را نوشتیم.

آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست

وز بَهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست

محسن نی‌انبان می‌زد. شهرام می‌خواند، و پروین...

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش