اگر صدای خوبی داشتم هیچ‌وقت قاتل نمی‌شدم (قسمت دوم، خواهران رضاعی من)

کنار کافی‌شاپی که دیگر بعد از سال‌های سال پاتوق من شده بود، مخصوصاً آن میز و صندلی گِرد لهستانی‌اش که در آن تنها کنج کافه جا خوش کرده بود و هر کس دنبال من بود باید آن جا من را می‌جست، یک مغازه دنج و کوچک فروش ساز موسیقی بود. محسن  با آن سر تراشیده و ریش‌بلندش که بهار تا زمستان شال آبی  به‌دور گردنش می‌انداخت و گاه‌گاهی کلاه لئونی بر سر می‌کرد  همیشه جذاب بود  و  نه‌تنها با  تیپ و شمایل  بوشهری‌اش  بلکه با  اطلاعات به روزش از موسیقی و نوازندگی‌اش، مخصوصاً  تبحرش در زدن  نی‌انبان طنازی عجیبی  می‌کرد که دل هر خریدار و علاقه‌مند به موسیقی را می‌برد. هر شب بعد از بیرون آمدن از کافی‌شاپ سری هم به محسن  می‌زدم و اگر خبر یا قطعه جدیدی که او را بر سر ذوق آورده بود جسته بود با من به اشتراک می‌گذاشت  و هر دو خَر ذوق شدنمان بیشتر می‌شد. محسن  بچه بوشهر بود. گرم بود و باصفا. رفیق بود و با مرام و همین گرمی وجودش بود که سعی می‌کردم بدون دیدن او شب به خانه نروم.

ترکیب   انواع صداهای ساز  مغازه‌اش  که برای مشتریانش همیشه جذاب بود مسلماً آن شب‌های پاییزی را برای طرف‌داران این فصل قشنگ‌تر و دلنشین‌تر می‌کرد، مخصوصاً صدای نی‌انبانش که  وقتی می‌خواست برای مشتری خاصی دلبری کند  امکان نداشت صدایش را درنیاورد و شاید تنها چیزی که می‌توانست من را از صرافت آن تصمیم بزرگ  بیندازد همین صدای مسحورکننده نی‌انبان  بود.

اینکه مسیر  زندگی‌ام از یک تاریخی به بعد چرا به این کافی‌شاپ و مغازه سازوآواز  گره‌خورده بود، دلایل متعددی داشت؛ ولی  من سه  چیز را که اتفاقاً هیچ ربطی هم به هم نداشت  همیشه پررنگ‌تر از عوامل دیگر در  به‌وجودآمدن این شرایط می‌دانستم، نداشتن صدای خوب، پروین و  زندگی نزیسته پدرم  که دوست داشت بر شانه‌های من بگذارد که حالا فرصت هست و از هرکدامشان تا جایی که خود افشایی اجازه بدهد  برایتان توضیح می‌دهم.

 از  مغازه محسن  که بیرون می‌آمدم، هدفونم را به گوش می‌زدم و آهنگ‌های  پیشنهادی او را  می‌شنیدم. سرم را پایین می‌انداختم. دو دستم را در دو جیب شلوارم  می‌گذاشتم. شانه‌هایم را تا لبه گوشم بالا می‌کشیدم  و بدون اینکه به اطرافم توجه کنم نگاهم به سنگ‌فرش‌های پیاده‌رو دوخته می‌شد و  قدم‌هایم را جوری برمی‌داشتم که هم  بتوانم آنها را  شمارش کنم و هم بتوانم فاصله شمردن هر گام  را  با آهنگ عددشمارش شده  به‌صورت یکنواخت تنظیم کنم. نمی‌دانم راه‌رفتنم چه شکلی مسخره‌ای پیدا می‌کرد  وقتی اعداد دورقمی را می‌شمردم و مخصوصاً وقتی به آخر خط می‌رسیدم و شماره  ده‌هزار و پانصد و سی و دو را آهسته با خودم واگویه می‌کردم. شاید هر کس از پشت سر یواشکی من را می‌پایید با خودش من را یک  دیوانه یا یک سرخوش از دنیا فارغ  که چند ساعتی هنوز از چت کردن او نگذشته بود می‌پنداشت؛ ولی من می‌بایست فاصله کافی‌شاپ تا خانه را هر جور شده به ده‌هزار و پانصد و سی و دو تمام کنم بدون اینکه به اطرافم نگاهی بیندازم و بدون اینکه این کارم  دلیل خاصی داشته باشد و بدون اینکه  اندازه قدم‌هایم برایم مهم باشد، مهم رسیدن به خانه با این تعداد قدم بود. این عهدی بود که با خود بسته بودم وسعی کرده بودم به آن پایبند باشم هرچند که ممکن است بیخود جلوه کند؛ ولی از نظر من یک نوع مراقبه بود.

صدای ظریف واردشدن کلید به قفل در خانه و  پیچاندنش به سمت چپ باعث می‌شد  رشته افکارِ پیوسته و مداوم هر شبم،  دقیقاً همین‌جا و همین زمان پاره شود. افکاری که همیشه در همین حوالی و  مسیر و در همین محدوده زمانی  یقه‌ام را سفت می‌چسبید و ول نمی‌کرد.  همه راه‌های ممکن  برای فرار از این اوضاع را  امتحان کرده بودم. شاید برای رهایی از این وراجی‌ها  می‌بایست  مسیرم  را عوض کنم یا کافی‌شاپ دیگری را برای مزه‌مزه‌کردن قهوه‌های تلخ  امتحان کنم یا نه فقط کافی بود مغازه سازوآواز محسن بسته شود و در نهایت  قید غیرت تحریک شده‌ام  را بزنم و بی‌خیال همه چیز شوم که مسلماً زمان می‌برد و کلی کلاس و ورکشاپ‌های جورواجور عرفانی و روان‌شناسی لازم داشت تازه اگر نتیجه می‌داد. مثل هنرپیشه‌هایی شده بودم که بعد از بازی در یک نقش طولانی هنوز در آن نقش جا خوش کرده بودم و توان بیرون آمدن از آن قالب را نداشتم.

همیشه آرزو داشتم ای‌کاش مثل کودکیم، فکر می‌کردم که دیگران نمی‌فهمند من در چه فکر و خیالی هستم و اصلاً چه گندی زده‌ام، و چه گندی می‌خواهم بزنم، این‌جوری خیلی راحت‌تر بودم. ولی از همه بدتر و وحشتناک‌تر  این بود که فکر می‌کردم همه می‌دانند من چه کرده‌ام، چه می‌خواهم بکنم و  اینکه  فکرهایم با صدای بلند برای همه پخش می‌شود.

«اومدی مادر، بابا کارت داره، در ضمن شام هم حاضره»

تعجب نکنید من هنوز در خانه پدری‌ام  زندگی می‌کنم. البته نه اینکه خواسته باشم و  دوست داشته باشم آویزان پدر و مادرم پیرم باشم؛ بلکه  شرایط این‌طوری پیش‌آمده بود. آن هم  بعد از جریان پروین  که دیگر قصد ازدواج‌کردن و تشکیل یک زندگی مستقل را  نداشتم. درسته سی‌سال از آن جریان می‌گذشت؛  ولی خوب من آدمی هستم که به‌راحتی نمی‌توانم از اتفاقات پیش‌آمده این‌چنینی  عبور کنم. تنهایی‌ام همیشه پررنگ‌تر از قسمت‌های دیگر زندگی‌ام بود. از تنهایی و مخصوصاً مجرد بودنم  همیشه ترس بیخودی  داشتم و گمانم این بود که تا آخر عمر مجرد و تنها می‌مانم و این مسئله اضطراب بزرگی را در من ایجاد می‌کرد. اما از طرفی تنهایی و  نبودن عشق آن‌چنانی  در زندگی‌ام باعث شده بود چیزهای عاشقانه دیگری را بفهمم و از تنهاییم و عدم وضوح و ناشناخته بودن ادامه مسیر زندگی‌ام بیشتر لذت ببرم گرچه در جوانی خودم را به درودیوار می‌زدم که بفهمم فردایم چه می‌شود و پای در کدامین پله نردبان  ترقی خود می‌گذارم؛  ولی الان دیگر برایم مهم نبود و به‌تدریج  می‌فهمیدم تفاوت بین" احساس تنهایی" و "تنها بودن" را و این پیشرفت بزرگی برایم بود گرچه دیگران  و مخصوصاً خانواده‌ام از این بابت  دل‌خوشی نداشتند.

«سلام بابا، جانم»

«عمو رضا زنگ زد یه مشکلی با شریکش پیدا کرده می خواد  باهات صحبت کنه، گفتم دفتر نداری، گفت اگه ممکنه بیاد دفتر شرکت خودش»

«باشه بابا چشم، فقط زمانش رو بزارید خودم با عمو هماهنگ کنم»

«فقط من موندم تو با این دَک و پوزت چرا یه دفتر برای خودت نمی‌گیری»

این‌جور سؤال‌ها از طرف پدرم یعنی آماده‌بودن برای یک کَل کَل حسابی و ادامه‌دار، چالشی که اگر داخلش می‌افتادی  به این راحتی از آن  درنمی‌آمدی، پس بدون اینکه جوابش را  بدهم کف دو دستم را روی چشمانم گذاشتم و غیرمستقیم تأییدش کردم. این‌جوری راحت‌تر دست از سرم برمی‌داشت.

«این پسره رفیق مطربت هم اومد دم در خونه، گفت موبایلت رو جواب ندادی و بهش زنگ بزنی»

شهرام رفیق بچگی من بود. مامانم به‌خاطر کم‌بودن ذخایر شیر مادرش، شش ماه بدون در نظر گفتن حق‌وحقوق و کسب اجازه از من به او شیر داده بود. این مسئله در آن دوران، منظورم دهه چهل بود که هنوز شیرخشک دادن به بچه‌ها مرسوم نبود و حتی نالایق بودن مادران را نشان می‌داد یک روش معمول و آبرومندانه بود برای مادران این‌چنینی  و خدا رو شکر مادر ما هم که ذخایر ارزی، ببخشید ذخایر شیری فراوانی داشت باعث شده بود رفت‌وآمد مادران  با نوزادان بغل به دست، صبح تا شب در خانه‌مان زیاد به چشم بیاید. البته مادرم بعدها قسم می‌خورد فقط به شهرام شش ماه شیر داده و بقیه پسر و دخترهای محله‌مان بیشتر از چند باری  از من شیر نخورده‌اند و یک جورایی خیالم را راحت کرد وگرنه با کل بچه‌های محله‌مان خواهر برادر شده بودم. حالا پسرها که هیچ ولی این موضوع را در خصوص  دخترها  نمی‌توانستم به‌راحتی هضم کنم. البته بعدها که بزرگ‌تر شدم و شانه‌ای بر موهایم می‌کشیدم و واکسی بر کفش‌هایم و تیرگی کم‌رنگ و کم حالی بر پشت لب‌هایم دلبری می‌کرد و   شب‌ها  خواب‌های رنگی زری و اکرم و بقیه دختران محله را به‌نوبت  می‌دیدم. پدرم کم‌کم خطری از جانب بزرگ‌شدنم  و البته درک‌نکردن شرایط حساس خودش حس کرد  و چند باری همین مسئله را درِگوشی بدون اینکه مادرم بفهمد به من فهماند.

«شازده پسر، زری مثل خواهرت می مونه، حواست رو جمع کنه»

«چشم بابا»

 چشم گفتنِ بدون پرسیدن چرایی کار  نبود، چون آن  زمان چیزی غیر از چشم نمی‌شد به پدرها گفت و باز چند روز بعد همین داستان در چند خانه آن‌طرف‌تر که من را می‌دید و...

«پسر جان، تو فکر کن اکرم مثل خواهرته»

«چشم بابا من کاری نداشتم،  فقط داشتم دفتر  ...»

 و این تذکرهای این‌چنینی، اکرم مثل خواهرته، زری انگار برات خواهر می مونه، بهجت این‌جوری  و زهره آن‌جوری هر روز  ادامه داشت و چشم‌هایی که من می‌بایست  هر روز و هر ساعت تقدیم پدرم می‌کردم  بدون اینکه حتی بتوانم دلیلش را بپرسم و اگر هم می‌گفت، نمی‌فهمیدم.

«آخه بابا، چرا من باید این‌همه خواهر تو یه محله به این کوچیکی داشته باشم»

«دیگه فضولی‌اش به تو نیامده، سرت به کار خودت باشه»

اتفاقاً من دقیقاً سرم به کار خودم بود این شماها بودید که مانع در مسیر زندگی  من ایجاد می‌کردید، ولی کو جرئت اعتراض، حتی اعتراض مدنی که آن زمان اصلاً به وجود نیامده بود و اگر وجود داشت الان شاه مملکت  هنوز روی تخت سلطنتش بود و نهایتاً نارضایتی یک عده معترض شکم سیر با یکی دوتا سخنرانی و تو خیابان آمدن و نهایتاً همان اعتراض مدنی حل می‌شد و ما چهل و چند سال این‌گونه بدبختی نمی‌کشیدیم. بگذریم و وارد بازی سیاست نشویم.

 بعدها که کمی بزرگ‌تر شدم  و فهمیده‌تر گمان بردم خود پدرم در این جریان گناهکار است و سعی دارد این عذاب وجدان را بر شانه‌های رنجور من بیندازد تا اینکه مفهوم فقهی رضاعی را درک کردم  و سؤال دیگری که این مواقع برای من پیش می‌آمد این  بود که؛ آخر پدرِ من، پس کجا هستند این برادرهای رضاعی؟ چرا وقتی با بچه‌های کوچه دست‌به‌یقه می‌شوم  نمی‌آمدی وسط ماجرا و یکبار به این الدنگ‌های گردن‌کلفت و لات نگفتی بچه‌ها؛  شهریار مثل برادر شماست مراعاتش را بکنید. البته تو دلم از این بابت خیلی خوشحال بودم که حداقل مادرم در گزینش بچه‌هایی که مادرانشان ذخیره شیری مناسبی نداشتند این مسئله دختر پسری را رعایت می‌کرد و سهم بیشتری را برای دختران محله‌مان  قرار داده بود تا پسرهای الدنگ یالقوز. فقط شهرام بود که او هم  به گفته مامانم در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود و چاره‌ای برایش نمانده بود.

بعدها در خصوص این خواهران رضاعی و دوست‌داشتنی  که به مشکل خوردم،  جایی  از  فرد  باتجربه و کارکشته‌ای که پدرم اگر می‌فهمید از یک‌کیلومتری او رد شده‌ام تمامِ  من را آویزان می‌کرد شنیدم  که گفت شیر در بیشه خودش شکار نمی‌کند پسر جان  و از آن موقع بود که فهمیدم چرا پسرهای باتجربه محله‌مان جای دیگری برای خودشان  می‌چرخند. ولی قبول کنید دخترهای محله آدم چیز دیگری هستند  و من همچنان آویزان دخترهای محله  خودمان  بودم.

 بگذریم  داشتم می‌گفتم با شهرام  کودکی کردیم. مدرسه رفتیم. کلی سربه‌سر دخترهای محله‌مان گذاشتیم،  مزاحم تلفنی می‌شدیم و شماره‌تلفن دادیم و گرفتیم. کنکور دادیم و دانشگاه رفتیم. فقط او رفت دنبال علاقه‌اش که البته علاقه من هم بود و من رفتم دنبال علاقه پدرم که علاقه من نبود. شهرام رفت دانشگاه هنر و موسیقی خواند. نوازندگی می‌کرد. صدای خوبی هم داشت و به لطف موسیقی و ذات خوبش و البته من معتقدم شیر مرغوبش که از مادر من نوش جان کرده بود بچه باحال و خوش‌مشربی شده بود و من رفتم دنبال رشته خشک و بدون جذابیت حقوق. او  هم  مثل من ازدواج‌نکرده بود و از بدِ روزگار  مثل من به بن‌بست عاشقی خورده بود و مجبور شده بود مسیر را  برگردد و هنوز هر دوی مان در همان مسیر برگشت مانده بودیم و درجا می‌زدیم. به‌هرحال شهرام تنها دوست و رفیق من بود و یک جورایی خودش را مدیون من می‌دانست؛ چون اگر مادر من و ذخایر شیری او نبود معلوم نبود چه بلایی سر شهرام می‌آمد، حداقلش سوءتغذیه که می‌گرفت. شهرام برادر رضاعی و عشق من بود.

یک چیز دیگر هم بگویم و برویم سراغ اصل ماجرا، آن چه کلی من را عذاب می‌داد و البته هنوز هم از شر آن خلاص نشده‌ام،  بار سنگین تبدیل‌شدن به کسی بود که  واقعاً نبودم  و نمی‌خواستم  باشم. این قضیه  کمرم را همیشه خمیده نشان می‌داد، مثل پیرمردهای علیلی که خم خم با عصا قدم برمی‌داشتند و موقع نشست‌وبرخاست یک‌صدای مظلومانه‌ای  مثل آخ که معمولاً کشیده هم می‌شد از خودشان درمی‌آوردند.

شاید کم‌کم باید به  فکر این می‌افتادم که مثل کافکا نامه‌ای برای پدرم بنویسم و همه این موضوعات را مطرح کنم و البته حتماً مادرم مثل مادر کافکا نمی‌گذاشت این نامه به دست پدرم برسد و فایده‌ای نداشت.

«چرا شروع نمی‌کنی مامان، غذا سرد میشه»

ادامه دارد ...

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش