الان دیگر میفهمم چرا بعضیها خودکشی میکنند، آنها از خودشان سیر میشوند. پروین وقتی غذایش را با اشتها میخورد تا دوازده ساعت بعد چیزی نمیخورد. میگوید: "سیرم، مگر آدم چقدر جا برای خوردن دارد، میل ندارم". این میل داشتن و نداشتن هم چیز عجیبی است و الان میفهمم سیری چه چیز وحشتناکی میتواند باشد که به میل ربط دارد.
هر چه به پدرم گفتم من آدم ازدواجی نیستم، دست از سر من بردار، قبول نکرد. پروین هم همیشه این اعتراف بچگانه من را دستاویز برندهشدن در دعواها قرار میدهد. به من میگوید، تو بچه بزرگ شدی شهریار. تو اصلاً وقت ازدواجکردنت نبود. تو باید هنوز از سینه مادرت شیر میخوردی و پدرت تو را بر روی شانههایش میانداخت و آروغت را میگرفت. این حرف را که میگوید و البته نه یکبار و بارها و معمولاً در هر جا و هر وقتی پای این موضوع را وسط میکشد و میداند که چقدر از شنیدن این حرف تمامم گُر میگیرد، کنترلم را از دست میدهم. صدایم بلند میشود و هر چه در ذهنم میگذرد ناخواسته از دهانم بیرون میآید. پروین در اینجور مواقع بدون آنکه خونسردی خودش را از دست بدهد، بلند میشود و پنجرهای را که رو به درخت توت وسط حیاط همسایهمان است میبندد. انگاری فضا را برایم میبندد. خلقم تنگ میشود. بیشتر عصبی میشوم و او به خواستهاش میرسد.
پروین خیلی خونسرد دعوا میکند، جوری که آدم حرصش میگیرد و دوست دارد کلهاش را بکوبد به دیوار. من هم چند باری کلهام را کوبیدهام البته نه به دیوار بلکه به میز چوبی عسلی وسط هالمان که خیلی هم بزرگ نیست؛ ولی انصافاً چوب سفت و محکمی دارد. درد داشت؛ ولی دردش در مقابل درد خونسردی و متلک قلمبههای پروین که تا مغز استخوان نفوذ میکند، ناچیز بود.
پروین همیشه در مهمانیها و محافل خودمانی و غیر خودمانی میگوید" شهریار مثل پرندهای میماند که بهزور داخل قفسش کردهاند و منتظر است صاحبش در قفس را باز کند تا او بتواند فرار کند"
"مگه دروغ میگم اونجوری نگام میکنی شازده"
من فقط سری به نشانه افسوس تکان میدهم. نمیتوانم چیزی بگویم. البته راست هم میگوید. من همیشه خودم را در قفس میبینم. حوصلهام که سر میرود، برای جلبتوجه یا خالیکردن خشمم، خودم را به درودیوار میکوبم و هیچکس نمیداند چرا، فقط صدایش را میشنوند. البته به قفس هم عادت کردهام و فکر نکنم درش را هم که باز کنند، جایی برای رفتن داشته باشم. دنیایم خلاصه شده در قفس خودساختهام که اجازه نمیدهم کسی به آن سرک بکشد.
خیلی احساس سیری میکنم. دوست دارم چیزی بخورم که این سیری لعنتی را از بین ببرد، مثل زمانی که در کودکی نفخ میکردم یا هلههوله زیاد میخوردم و احساس سیری میکردم و دیگر نمیتوانستم چیزی بخورم و مادرم هم زمان هم بدوبیراه میگفت و بالا و پایینم را یکی میکرد و هم عرق چهل گیاه به خوردم میداد.
شاید دوای دردم باشد. الان هم دلم میخواهد، دلم چیزی میخواهد که این سیری را از بین ببرد حتی اگر آن چیز...
راستی مادرم چند روز است جواب تلفنم را نمیدهد و دخترم که شرم دارد از داشتن چنین پدری.