نمیدانم برای نیمه دوم زندگیام چه اتفاقی افتاده که دیگر فرقی ندارد زمینگرد باشد یا مربع، مثلث باشد یا خط مستقیم و یا ساعت به جایی اینکه از سمت چپ به راست حرکت کند از راست به چپ بچرخد. حوصله آشنایی با فرد جدیدی را ندارم. از آن طرف دیگر قضیه دوست داشتم در این سالهای باقیمانده از زندگیام تمام بدهیهای خودم را به خودم پرداخت کنم و زندگی را آن جور که میخواهم و دوست دارم ببینم و زندگیاش کنم. وقت مردن چیزی از روح و جسمم را برای خاک باقی نگذارم، یک جسم مچاله شده که کارِنکرده، برایش نمانده باشد و یک روح کاملاً خسته و خشنود که دیگر آرزوی برآورده نشده، نداشته باشد. به یکسری از دوستان قدیمیام استراحت بدهم و یک فاصله بیندازم شاید پیداکردن چند دوست جدید یک مسیر تازه و بانشاطی را برایم فراهم کند.
«شروع میکنم مامان، داشتم به کارهای فردام فکر میکردم»
«از عمو رضا فراموش نکنی، به فکر یه دفتر کار هم برای خودت باش پسر جان، پنجاه و پنج سالته هنوز...»
«میشه دست از سرش برداری حاجی، بزار غذاش رو بخوره»
دیگر برایم این کلکلهای پدر و پسری عادی شده بود، پا دادن به این جروبحثها یعنی افتادن در مردابی که آخر و عاقبتش فرورفتن است. ولی این دفعه دل را به دریا زدم آن هم دریایی که طوفانی بود با قایقی که نه پاروی برای ادامه مسیر داشت و نه بادبانی.
«بابا محبت پدر پسری همیشه پابرجاست؟»
«منظورت چیه؟ باز یه چیزی تو سرت هستها، از همون بچگی وقتی میخواست یه گندی بزنه دنبال زمینهچینی و پیداکردن کلاهشرعی برای خودش بود حاجخانم»
«مثلاً پدر می تونه پسرش رو که قاتله، دوست داشته باشه؟»
«اره که می تو نه محبت فرزند که از دل آدم بیرون نمیره، حتی با کشتن کسی»
«حالا کی رو می خوای بکشی بگو ما هم بدونیم...»
خنده از ته دلش، دل من را به هزارها خاطره پنهان و فراموش شده ته ذهنم میبرد و همیشه ترس ندیدن این خندهها را داشتم. دوست داشتم تمام عمر پدرم فقط میخندید و من نگاهش میکردم.
«حاجی ول کن این دیونه رو، امشب به سرش زده باز، داستان جدید پیدا نکرده دنبال سوژه ست...»
«اتفاقاً همین داستان جدیدمه مامان دنبال یه اسم خوبم براش...»
«باشه حالا، بخور غذاتو، کوفتم نکن شهریار»
از مادرم مطمئن بودم؛ ولی پدرم را شک داشتم که جوابش این باشد. پدرم با کسی رودربایستی نداشت. خیلی سریع و بیپرده حرفش را میزد. صراحت لهجه در خونش بود. فقط نمیدانم چرا من مثل او نشدم. در قصههای جنایی که هر شب قبل از به خوابرفتنم، طرح پایانش را میکشیدم، هیچوقت آخرش، دستگیری و زندانی و چوبه دار نبود، پس خیلی نگران پدر مادرم نبودم. ولی اینکه قصه نبود و دست آخر باید به پدر و مادرم میگفتم که چه میخواهم بکنم و یا اینکه بالاخره میفهمیدند.
امشب باید زود میخوابیدم. حوصله نوشتن نداشتم البته تا اینجای قصه، عقب نبودم. همیشه این موقع شب قبل از خوابیدن دچار تردید میشوم که ابتدا، قصه این ماجرا را بنویسم و بر اساس روند قصه، نقشهام را عملی کنم یا نه کار را انجام بدهم و بعدش موبهمو آنها را روی کاغذ بیاورم. ولی در باره یک چیز که در این مدت من را دچار تردید کرده بود و به نتیجه قطعی رسیده بودم، شخصاً انجامدادن این نقشه بود. این حجم از رنج و دردی که من بهخاطر این موضوع دچارش شده بود من را به صرافت میانداخت شخصاً لذت انتقام را ببرم. شاید شما فکر کنید این خیلی بیرحمانه است و شاید عجیب به نظر برسد که قهرمان و نویسنده داستان خودش قاتل واقعی قصه باشد، ولی این فقط یک داستان صرف نیست این رنج دوسالهای است که هنوز بعدازاین مدت، با من است و شاید علتش این است که تا اینجای زندگی همه چیز بر وفق مرادم بوده و این باور غلط را داشتم که همیشه همینطور خواهد بود. به همین خاطر دوست داشتم خودم شخصاً زجرکشیدن و دست و پازدنش را ببینم. آن حالی که میتوانست به من بدهد بهمراتب بیشتر از آن موقعی بود که کسی را اجیر کنم برایم آدم بکشد. وقتی در باره اینجور آدمهای لجن و مرگشان فکر میکنم به این نتیجه میرسم که واقعاً کشتن برایشان کافی نیست و تو را راضی نمیکند. مرگ پایان زندگی کثیفشان نباید باشد و این شاید خلاصی از بار سنگین همه کارهای کرده و ناکردهشان باشد درحالیکه تو میخواهی همیشه سنگینی این بار را بر دوش خودشان احساس کنند. پس باید کاری میکردم که روزی صدبار آرزوی مرگ کند و نتواند بمیرد و این افکار و خیالات هر شب در سرم بود و صبح با سردرد از خواب بیدار میشدم.
امروز صبح سردردم بیشتر بود. دیر بیدار شده بودم و به صبحانه خوردن نمیرسیدم. عجله داشتم.
«مادرمی تونی شب که برمیگردی برام خرید کنی، جمعه مهمون داریم»
اسم مهمان که میآید، دنیا بر سرم آوار میشود. همیشه اینجور مواقع یاد جمله فروغ میافتم؛ " نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم، چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم، من آن قدر بهتنهایی خودم عادت کردهام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحتفشار و مظلوم حس میکنم، تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک باشم و نزدیک که میشوم میبینم اصلاً استعدادش را ندارم." البته درگذشته، هیچکس چنین شهریاری را نمیدید. شاد، شنگول، اجتماعی و کاملاً شر و بیقرار بودم.
«چشم مادر فقط ممکنه امشب دیرتر بیام، با کسی قرار دارم»
با آن خانم معلق بین ادامه زندگی و طلاق قرار داشتم.
«دایی و خالهات جمعه میان، خواهر و برادرات هم هستند. جمعه که جایی نمیری؟»
«نه مادرِ من، هستم»
«میگم شهریار هنوز راجع به ازدواج با رؤیا تصمیمی نگرفتی؟ از دختر داییت بهتر کی شرایط تو رو میتونه درک کنه عزیزم، اونم بعد از جدایی از شوهرش، طفلکی خیلی اذیت شد»
«مامان قشنگم، مگه من چه شرایطی دارم، لطفاً بهم فرصت بده، این داستانی که این یکی دو سال درگیرش بودم حسابی منو اذیت کرده و واقعاً نمی تونم به چیز دیگه قبل از...»
«تو رو خدا حرفهای مسخره نزن، بسپارش به خدا و...»
اینکه شما بر اساس یکسری اعتقادات مذهبی و دینی منتظر اجرای عدالت توسط خداوند و نمایندگان او بر روی زمین باشید و بعد از اجرانشدنش، معتقد باشی در حقت ظلم شده چه بر سر تمام آن باورها میآید خیلی حس خطرناکی است. ممکن است تا مدتها همه امورات زندگیات را تحتالشعاع قرار بدهد که من دچارش شده بودم و این نشان از بیپایهواساس بودن اینگونه باورها است. نماز میخواندم؛ چون پدر و مادرم نماز میخواندند. روزه میگرفتم بدون اینکه دلیل خاصی داشته باشد. کارم گیر میکرد دعا میکردم بدون اینکه بدانم دعا چیست و چه الگوریتمی دارد. آیا خداوند برای اجابت دعای بندگانش نظم و فرمول خاصی دارد آیا در الگوریتم دعای او قید شده که اگر شدت خواسته بندهاش به این درجه رسید، اجابت شود و اگر نرسید به فرشتگانش میگوید" ولش کنید این اصلاً به من ربطی ندارد و در حوزه کاری من نیست". پیراهن سیاه میپوشیدم تا غمگین به نظر برسم و دعای کمیل و ندبه و توسل میخواندم بدون اینکه بدانم از او چه میخواهم و آیا خواسته من با خواسته اینهمه آدم کنار من یکی است و حتی نشد یکبار از خودم بپرسم، کدام خدا.
روزی که بعد از ختم پرونده به سراغ بازپرس پرونده رفتم و در چشمانش با تمام قدرت زل زدم و گفتم تو مسبب فروپاشی تمام اعتقادات من هستی و روزی جوابش را خواهی داد، فکر نمیکردم واقعاً به همین راحتی آن باورها فروبریزد ولی ریخت. انگاری بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. هم بهخاطر گفتنش به او و هم بهخاطر فروریختن و برداشتن این بار اعتقادات و باورهای اضافی که سالها بر دوشم سنگینی بیجهت و بیارزشی داشت. از طرفی فهمیدم قانون همیشه مسئول اجرای عدالت نیست و نمیتواند باشد و گاهی باید عدالت را خودت اجرا کنی تا بعدش آهی بکشی و بگویی"بالاخره تمام شد، عدالت را اجرا کردم". او فقط دلیل ازبینرفتن باورها و اعتقادات من نبود او تمام خوشبینی، شادابی و اعتماد من را کشته بود، جوری که دیگر به یک جسم خالی از روح تبدیل شده بودم. دلم برایشان تنگ شده است برای همهشان برای خندیدنهای بیدلیل، مهربانیهای بدون چشم داشت و برای دورانی که دغدغه و نگرانی من فقط و فقط پیداکردن دمپایی پلاستیکیام در حیاط خانهمان بود بعد از دعوای با برادرم.
نمیدانم این کتاب را میتوانم به پایان برسانم یا نه نمیدانم چه بر سر من و این کتاب بعد از این ماجرا خواهد آمد و آیا ممکن است روزی که خودم این کتاب را میخوانم، کار نیمهتمام خودم را به پایان رسانده باشم و عدالت اجرا شده باشد؟ نمیدانم بر سر پدر و مادرم بعدازاین چه خواهد آمد.
بعضی وقتها فکر میکنم وا بدهم و همه چیز را به تقدیر بسپارم و زندگیام را بکنم. در یک کلاس آواز ثبتنام کنم و شاید صدایم بهتر شد و بتوانم بخوانم و پدرم را امیدوار کنم و زندگیام رنگیتر از همیشه شود و او دیگر با خواندنم مخالفت نکند. کاش میشد دنیا را هم مثل رادیوی کوچک خانهمان هر وقت میخواستم و مزاحم آرامشم بود خاموش میکردم.
ساعت هشت و سی دقیقه شب و من مثل همیشه در آن تنها کنج کافه روی تنها صندلی و پشت تنها میز ِگردِ لهستانی نشستهام. بالای سرم تابلویی به دیوار میخ شده است. بدرنگ و بد خط رویش با یک خط نستعلیق این شعر نوشته شده، " زمان خستگي اسبها، سالهاست كه سر آمده است. اكنون اندوه خميده ما را چرخهایی حمل میکنند كه از بیدردی، برق میزنند". حیف، شعر قشنگی بود، کاش قشنگتر نوشته میشد. سیگارم روی جاسیگاری برای خودش مشغول است. خاکسترش هر چه بلند و بلندتر میشود، دودش نحیف و نحیفتر. تصمیم ندارد بیفتد. منتظر است لبخشک من جانی تازه به او بدهد؛ ولی من جانی در بدن ندارم که به او بدهم. موزیک روزبه بمانی که در کافی پخش میشد تمام من را تسخیر کرده بود. " منو باید اینهمه درد بکشه... ". ترکیب موسیقی، سیگار و مشروب همیشه برایم معجونی است آرامبخش و بهغایت دیوانهکننده. راستش من آدم معتادشدن نبودم و نیستم و این اتفاقات و البته داستان پروین نهتنها برای من بلکه برای هر آدم قویتر از من نیز میتوانست زمینه خوبی برای فراهمشدن هر گونه خلافی حتی سنگینتر از این باشد.
من فقط عاشق کسی شده بودم که او هیچ نشانی از تعهدش به عشق نشان نداد و ول کرد و رفت بدون اینکه پشت سرش را ببیند. من عاشق بیقرار دخترِ اشتباهی در زمان غلطی شده بودم که بههیچوجه بهاندازه من عاشق نبود و اینکه همه چیز و همهکس از ابتدای زندگیام بر وفق مرادم بود و هیچ ناملایمتی از روزگار ندیده بودم و فکر میکردم همیشه اینجور باقی خواهد ماند و گزندی از طرف هیچ بنیبشر و موجودی به من نمیرسد. همه زندگی من در همین چند خط خلاصه میشود. یک مرد لوس و پاستوریزه که نمیدانست و نمیفهمید زندگی همهاش خوشی و یک مسیر سرسبز و صاف نیست و گاهی میتواند سربالایی و خشک و بیآبوعلف باشد.
«سلام...»
چه بوی آشنایی.
هنوز درست نفهمیده بودم. شاید دود سیگار هالهای ایجاد کرده بود که چیزی نمیدیدم و شاید این آهنگ من را هوایی کرده بود که خیالش را در مقابلم میدیدم. شاید...
«می تونم بشینم شهریار»
ادامه دارد ...