از در اتاق که وارد شد، دیدم همه بلند شدند جز من احمق، حالا اینکه چرا احمق بعداً خودتان متوجه میشوید. پاها را رویهم انداخته و مقداری هم داخل نشیمنگاه مبل سرخورده بودم. مثلاً نمیدانستم که حاجی قرار است داماد آیندهاش را ناگهانی و ناخواسته داخل اتاق اداره ثبت، فقط ببیند و وَرانداز کند. ولی خوب فکر عاقبتش را هم نکرده بودم و از طرفی خیر سرم میخواستم ملاقات عادی جلوه کند؛ چون که عباس قبلاً تمام سناریو را برایم لو داده بود.
«سلام حاجی»
مثلاینکه عباس از طرف همه کارکنان اتاق نمایندگی گرفته بود، او سلام کند و بقیه لال شوند.
حاجی بدون اینکه جواب سلام عباس را بدهد، و انگارکه نه انگار عباسی میبیند و اصلاً دیده باشد عباس را و من را و همه آن کارمندان دستبهسینه و ایستاده را، ابروی بالا انداخت چنان که تمام چینهای پیشانیاش یکبهیک معلوم میشد و فقط سری تکان داد. یکدستش را توی جیب شلوارش کرده بود که البته اینقدر ناخواسته فشار را به ته جیبش زیاد کرده بود که باعث شده بود آن قسمت شلوارش پایینتر از طرف دیگرش دیده شود و پیراهنش از همان طرف بیرونزده بود. دست دیگرش پروندهای بود کهنه و پر از خاکوخُل که معلوم بود سالها در بایگانی اداره ثبت جا خوش کرده است. بوی تیزِ واکس پخش شده در اتاق، نشان میداد کفشهایش همین چند ساعت قبل واکسخورده است. کتوشلوار شیک اتوخوردهِ سرمهای راهراه پوشیده بود با یک پیراهن سفیدی که معلوم بود تازه از کمد حاجخانم درآمده و اتوخورده است. چینهای پیشانیاش طوری رویهم جمع شده بود که در برخورد اول از او آدم عصبانی و ناراحتی نشان میداد. لهجه قشنگ کاشمریاش شاید بارزترین ویژگی آن لحظه برخورد اول بود که من مجذوبش شدم. از همان اول فهمیدم حاجی غیر از آن چه نشان میدهد، چیزی نیست و ندارد و اصلِ اصل است و این یکی از آن چیزهایی بود که من از پدرزن آیندهام میخواستم.
از نگاهش معلوم بود که دیگر بر روی آن سناریو از قبل تعیین شده حسابی باز نمیکند و آن قصه راه به جایی نمیبرد. عباس چنان با دوکلمه آن را به باد داده بود که دیگر قابلاجرا نبود. انگاری خوشش نیامده بود، عباس خودمانی حرف زده است.
آخر عباس جان، کسی با معاون مدیرکل جلو کسی که ممکن است داماد جدیدش شود و آن همه کارمند، اینجوری حرف میزند، سلام حاجی؛ کوفت سلام حاجی؛ من بهجای حاجی بودم چوب تو آستینت میکردم تا دیگر با این لحن جلو آن همه کارمند و از همه مهمتر پسری که ممکن بود داماد جدیدش شود اینجوری حرف نزنی. حاجی هم خوب زد تو پروبالش. از همان اول از حاضرجوابیاش خوشم آمد. بدون اینکه جواب سلام عباس رو بدهد، پروندهای که دستش بود را پرت کرد روی میز عباس
«تا ظهرجوابش روحاضرمیکنی، میاری تو اتاقم»
آن پروندهای که من دیدم و از افتادنش روی میز گردبادی از خاک بلند شد، تا ظهر که هیچ، شاید فقط تا یک هفته طول میکشید که خاکهای نفوذ کرده در تکتک اوراقش را بتواند عباس پاک کند، حالا جوابدادنش پیشکش. لحن صحبتش جوری بود که انگاری با نوکرهای پدرش صحبت میکرد، پرصلابت و خان منشی، نگاهش ترسناک بود و پرابهت. البته شنیده بودم خانی بود برای خودش ولی راستش هنوز کامل خرفهم نشده بودم.
از اتاق که بیرون رفت، نگاهی به عباس کردم و گفتم: «داداش مطمئنی من باید خواستگاری دختر ایشون برم. خیلی عصبانی بود. دختر عروس کن نبود عباس، و اگر هم باشه، فکر کنم جوابش از همینالان منفی بود»
عباس که هنوز از حالگیری حاجی گیج و منگ بود خنده تلخی کرد و گفت: «نه بابا بیشترش اَدا بود، میخواست جلو داماد جدیدش گربهرو دم حجله کشته باشه» آخ که عباس، دوست داشتم حاجی این جمله را از من بشنود، آنوقت نه تو میماندی و نه من. بعدها فهمیدم حاجی از این گربهها زیاد میکشد، و کار یکی دوتا نیست، البته به مناسبتهای مختلف.
بگذریم که چهره اخمو و خیلی جدی آقای معاون مدیرکل هم من را از صرافت ادامه راه ازدواج با دختر دردانهاش نینداخت. بعدها تو خلوت خودم بارها آه کشیدم وبا خودم زمزمه میکردم که آخر جعفرِ احمق این رفتار غضبناک حاجی هیچ تلنگری در تو ایجاد نکرد؟ هیچ درکی و فهمی از این برخورد نداشتی؟ خاک عالم بر سرت، ولی دیگر کار از کار گذشته بود و باید میماندیم و میجنگیدیم با آقای معاون مدیرکل و دختر ایشان.
داستان از آن جایی جدیتر شد که حاجی بعد از چند روز اجازه حضور و شرفیابی داد. شب خواستگاری را هیچوقت فراموش نمیکنم. جو سنگینی بر محل خواستگاری حاکم بود. حاجی به گفته اهلوعیال مثلاً سرماخورده بود. این جریان سرماخوردگی هم بعدها فهمیدم، بهانهای بود برای سرحال نبودن ایشان و توجیه رفتارهای غضبناک احتمالی. از همان اول جوری من را برانداز میکرد که اصلاً جرئت نگاهکردن به چشمانش را نداشتم و احساسم این بود که خیرهشدن در چشمانش یعنی ذوبشدن تمام محتویات بدنم، یکلحظه حس آدمی را داشتم که از داخل دستگاه ایکس ری گمرک عبور میکند و حاجی مثل مأمور کارکشته گمرک آن طرف دستگاه، داخل مانیتور رنگی باکیفیتش تمام امعاواحشا و جوارح بدنم را بازرسی میکرد. البته به گمان دستگاه ایکس ری حاجی قابلیت بررسی تمام افکار و اعتقادات من را هم در حال، گذشته و آینده داشت، چون خیلی بادقت بررسی میکرد و هرازگاهی چشم و ابرویی تنگ و گشاد میکرد انگاری چیزی فهمیده باشد یا حیرت کرده باشد.
قبلاً هشدارهای لازم رو شنیده بودم که حاجی خیلی از وراجی خوشش نمیاید و این خیلی مسئله مهمی بود و یادم هست بارها اطرافیان نزدیک که نمیخواهم اسمشان گفته شود و رعایت این مسئله را نمیکردند، شدیداً به فنا رفته بودند آن هم نه در محفل خصوصی و جمع خانوادگی بلکه در میان سیلی از جمعیت پس تا میتوانستم و مقدور بود جواب سؤالهای بقیه را کوتاه و با بله و خیر میدادم. باور بفرمایید هنوز هم بعد از بیست و هفت سال از آن آغازین شب، هم حاجی کماکان آن ابهت ذاتیاش را برای من دارد و هم من مثل سگ از ایشان میترسم، مدیون باشید اگر فکر کنید ذرهای کم شده است هم از ترس من و هم از ابهت ایشان.
آن شب بهیادماندنی وقتی داشتم با خانمم صحبت میکردم و مثلاً سنگها را وا میکندیم یادم هست، نگاهم دائم به پشت سرم بود که مبادا حاجی یکلحظه سر برسد و بالا پایین من را به هم ببافد. به همین خاطر با گفتن یک بیت شعر سروته قضیه رو جمع کردم."یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم" این بزرگترین لطف حافظ در طول 54 سال زندگیام بود.
خوشبختانه حافظ کار خودش را کرد و هم توانست قضیه را زود جمعوجور کند و هم همسر آینده را راضی به این ازدواج کند. هنوز هم به ستاره نگفتم از ترس حاجی آن شعر کوتاه و مثلاً پرمعنی و نغز را گفتم. راستش دنبال یک مطلب کوتاه و مؤثر میگشتم تا زودتر بتوانم آن بار سنگین نگاه حاجی را از روی دوشم بردارم و خیلی منظور خاصی نداشتم از گفتن این شعر!
بگذریم که شب خواستگاری تمام شد و داستانهای دنبالهدار من و حاجی تازه شروع شد. داستانهایی پر از کشمکش و هیجان که البته هر کدامش برای من دریایی بود از تجربه و... که حکایتش بماند برای بعد.