از دادگاه که بیرون آمدم، حس عجیبی داشتم. دلم میخواست چیزی را بشکنم، هر چه به اطرافم نگاه کردم چیزی را نیافتم. یکلحظه با خودم گفتم، سنگی را بردارم و به سمت یک شیشه کوچک از پنجرههای دادگستری پرتاب کنم. نه اینکه فکر کنید، ترسیده باشم و یا اینکه از این جلسه مواجهه حضوری و صحبتهای همهِ مردان داخل شعبه... رنجیده باشم یا ناراحت باشم از اجرانشدن عدالت و اینجور چیزهای بیخود، نه خداوکیلی. از کلمه بیسواد هم بدم نیامد که مورد خطاب قرار گرفته بودم آنهم از طرف یک بازپرس جوان حدوداً ۲۶ساله که تازه سبیل بر پشت لبهایش سبز شده بود. مگر هر کس مدرک دکتری بگیرد باسواد است، اصلاوابدا، فقط میخواستم صدای شکستن چیزی را بشنوم. چیزی که بیرون از خودم باشد. حس نکنم. بشنوم. فقط همین. بشنوم و کیف کنم. فقط یک کیف کردن ساده که دل هیچکس را نرنجاند، حتی دل همان سرباز دم در ورودی دادگاه که سرمای زیاد، آب دماغش را سرازیر کرده بود.
او کاری به اینکه اینجا محلی است برای دادخواهی و برقراری عدالت یا نه ندارد. او نه به شاکی کاری دارد نه با متهم. برای او محکومشدن و محکومکردن فرقی ندارد. او فقط گاهی دلتنگی، روانش را به هم میریزد. فقط همین و چه چیز بدی است این دلتنگی.
یادم هست اولین باری که به دادگاه رفتم سال سوم دبیرستان بودم. در شانزدهسالگی، نه بهعنوان شاکی بلکه بهعنوان متهم. آن هم چه اتهام دهنپرکنی، توهین به مقامات دولتی.
بهموجب ماده ۶۰۹ قانون مجازات اسلامی «هرکس باتوجهبه سمت یکی از رؤسای سه قوه یا معاونان رئیسجمهور یا وزرا یا یکی از نمایندگان مجلس شورای اسلامی یا نمایندگان مجلس خبرگان با اعضای شورای نگهبان یا قضات یا اعضای دیوان محاسبات با کارکنان وزارتخانهها و مؤسسات و شرکتهای دولتی و شهرداریها در حال انجاموظیفه یا به سبب آن توهین نماید به سه تا شش ماه حبس و یا تا (۷۴) ضربه شلاق و یا پنجاههزار تا یک میلیون ریال جزای نقدی محکوم میشود».
شما به جرم توهین به شهردار سبزوار، آقای م. خ، مستند به ماده 609 قانون مجازات اسلامی محکوم هستید به 20 ضربه شلاق و مبلغ... جزای نقدی. از حکم صادر شده فقط همین جملات رو یادم هست.
حال دلتنگی این روزهای من عجیب شباهت دارد به آن روزهای لعنتی. هر صدایی از هرجایی که بلند میشود، چه شکستنی، چه افتادنی، چه به هم خوردنی روانم را به هم میریزد. این روزها، عجیب روزهای بدی است. به همان بدی روزهای سخت پدرم. آن روزهایی که پدرم را مجبور کرده بودند بهجای نشستن پشت میز ریاستش، اوقاتش را در کارخانه آسفالت شهرداری بیرون شهر بگذراند. تبعیدش کرده بودند به چراهای بیجواب خودشان، به نفهمی منطق خودشان و به تعصب جاهلیت زمان خودشان که هنوز هم هست.
پدرم، مثل یک مرد، مرد بود. مردی با صداقت گفتار، صراحت عجیب بیان و هیبت بینظیر که همه اینها از او خدایی ساخته بود برای من. هیچوقت فراموش نمیکنم که چطور آن روزها زجر میکشید و دم برنمیآورد.
«مامان، بابا برای چی بوی نفت می ده»
«چند روزی بهش مأموریت دادن بره کارخونه آسفالت عزیزم»
«کارخونه آسفالت برای چی مامان»
«چیزی نیست پسرم که سرکشی کنه و اوضاع اونجا رو مرتب کنه»
و این روزهای لعنتی ادامه داشت و این چراها به دنبال جوابی قانعکننده در ذهنم پرسه میزدند بدون اینکه پاسخی داشته باشند. یک روز که مادرم کنار گاز مشغول سرخکردن سیبزمینی بود و بدون اینکه حواسش باشد، سیبزمینیها در حال سوختن است، دوباره ازش پرسیدم. این بار جدیتر.
«مامان میگم چرا بابا...»
«نمی شه سرت به کار خودت باشه»
و اشکهای که از گوشه چشمش جاری شد، توان تمامکردن سؤالم را از من گرفت. سرم رو پایین انداختم بدون اینکه حرفی بزنم، از آشپزخانه بیرون آمدم.
«وایستا ببینم. مگه جواب سؤالت رو نمیخواستی»
درحالیکه به پهنای صورت اشک میریخت، و گریه امانش را بریده بود و مانع از واضح صحبتکردنش شده بود، یکسری کلمات نامفهومی رو میگفت که من هم توان شنیدنش را نداشتم و هم توان دیدن اشکهایش را. فقط همین جمله را فهمیدم.
«میگن تو پروندههای قدیمی، یه عکس با فرح ازش پیدا کردند، زن شاه، وقتی اومده بود سبزوار»
«خوب که چی؟ مگه عکس با فرح پهلوی، جرمه مامان؟»
«اینا همش بهانه است مادرم. شهردار جدید آقای م. خ. از اون... حزباللهیهای متعصب و...، با بابات نمی سازه از کارش هم نمی تونه ایراد بگیره مجبوره این چیزها رو بهانه کنه»
تبعید از پست معاونت شهرداری به کارخانه آسفالت بیرون شهر. نمیدانم یکدفعه ای چه شد، انگاری سرم داغ شد جوری که فقط رفتن به اتاق شهردار وبه هم ریختن اتاقش، وهمان عادت همیشگیِ چیزی را شکستن من را آرام میکرد." فقط میخواستم صدای شکستن چیزی را بشنوم. چیزی که بیرون از خودم باشد. حس نکنم. بشنوم. فقط همین. بشنوم و کیف کنم. فقط یک کیف کردن ساده که دل هیچکس را نرنجاند" ولی این دفعه دوست داشتم برنجاند دل آن آقای شهردار جدید... حزباللهی متعصب را، چون عجیب رنجانده بود دل پدر و مادرم را، فقط همین.
وقتی در اتاق شهردار رو محکم به هم زدم و بیرون آمدم، فکر نمیکردم پدرم مجبور باشد برای گرفتن رضایت، و شلاق نخوردن من، دوباره آن در را باز کند و غرورش بشکند.
«ممد آقا، مگه یه بچه شانزدهساله رو شلاق میزنند؟»
«بله ثوری جان، علاوه بر اینکه اتاقش روبهم ریخته و یه چیزهایی رو هم شکسته، یه نامه هم داده دست شهردار، گفته بخون تا بفهمی بیشعوری»
«حالا نامه چی بوده دیگه؟»
«همون نامه مدرکی شده برای شکایتش، کلی فحش و ناسزا و...»
«میگم ممد آقا، این پسر تو هم عقل تو کلهاش نیستها، حق با توست بهش میگی، بچه بزرگ شدی»
«خوب احمق برو فحش بده، به هم بریز، نامه دادنت چی بود دیگه؟ چقدر بیشعوری تو پسر»
مثلاً میخواستم شجاعتم را کامل به ایشان نشان بدهم. فکر نکند میترسم. این نامه هم دستش امانت، تا هر موقع خواند، تا مغز استخوانش تیر بکشد.
آن زمان برای یک بچه دبیرستانی شانزدهساله تازه به دوران بلوغ رسیده، کلماتی مثل، دادگستری، دادنامه، حکم و اجرای حکم و شلاق خیلی هم ترسناک نبود. شاید؛ چون نمیفهمیدم. مخصوصاً شلاق خوردنش که قبلاً تو مدرسه تجربه فلک شدن را داشتم.
آن روزها را خیلی خوب یادم هست، پدرم طفلکی درد و رنجهای خودش کاملاً یادش رفته بود و فقط دنبال رضایت گرفتن بود. میدانم چقدر برایش سخت بود و چقدر به غرورش برمیخورد این رایزنیها ولی چارهای نداشت. مادرم امانش را بریده بود.
«ثوری خانم، چیکار کنم؟ رضایت نمیده»
«یعنی چی نمیده، بابا این یه بچه ست و از بلایی که سر پدرش آوردند ناراحت بوده و رفته چند تا فحش هم داده. قتل که نکرده ممد آقا»
مادرم اسم پدرم رو خیلی قشنگ تلفظ میکرد. هنوز که هنوزه نشنیدم کسی به این قشنگی، اسم محمد را آن طوری تلفظ کند. روی دو حرف میم اولِ ممد آقا، علامت سکون میگذاشت. وقتی هم با ناراحتی و عصبانیت اسم پدرم رو میگفت، این سکون خیلی خاصتر و غلیظترمی شد.
مادرم هر روز عصبانیتر میشد و پدرم بیقرارتر. اینجور مواقع پدرم سیگار به سیگار روشن میکرد، و اجازه تنفس به ریههایش را نمیداد. سرش را پایین میانداخت و دود سیگارش راهمان طور سرپایین از حلقش، خالی میکرد.
«بچههای کمیته رو گفتم، مراعاتش میکنند ثوری خانم»
«ممد آقا؛ برای این بچه پرونده درست میشه، آبروش پیش رفیقاش و دوست و فامیل میره»
«دزدی که نکرده ثوری جان، فحش داده اونم به شهردار، زده چیزی رو شکسته اونم وسایل اتاق شهردار بوده، رفته از باباش دفاع کرده، ناراحت بوده از حال باباش، چند تا فحش داده، آسمون که به زمین نیامده»
«من هرچی میگم تو حرف خودت و میزنی ممد آقا»
«نگران نباش ثوری جان، الان همه شهر خبر دارند، به قول تو این بچه شانزدهساله برای حمایت از پدرش اینکارو کرده، تازه تشویقش هم میکنند»
«مردم غلط میکنند. ببینم شیرش میکنند فردا بزرگ که شد، از این دستهگلها، بزرگترش رو به آب بده»
یادم هست روز اجرای حکم از خانه تا محل کمیته؛ " اون زمان چیزی بود به اسم کمیته انقلاب، مثل کلانتری که بعدها، همه شون ادغام شدند و نیروی انتظامی را تشکیل دادند. پاترولهای چهاردر کمیته، هیچوقت از ذهن بچههای اون دوره نمیره" با پدرم پیاده رفتیم. عصر بود. نزدیک اذان مغرب. اینکه چرا پیاده، یادم نیست. فقط میدانم نزدیک بود. داخل یک اتاق بزرگ، مثل یک سالن نمایش که فقط دیوار داشت بدون پنجرهای به بیرون، وارد شدیم. سرد بود و نمناک.
«دراز بکش»
«نه اونجوری، به شکم پسر جان»
پدرم از اتاق بیرون رفت. یکلحظه میخواستم بگویم؛
«بابا میشه بمونی؟»
جملهام را قورت دادم. ترسیدم، از اینکه غرورش را بشکنم. فقط دیدم سیگارش را روشن کرد و با پشتدستش، یه قطره اشک سرازیر شدهاش را پاک کرد.
دراز کشیدم. حس عجیبی داشتم. حس آدمبزرگهای پنجاهساله سیاسی که بارها در سلولهای انفرادی اعتصابغذا کرده بودند. نمیترسیدم. مأمور اجرای حکم یک پتو پشتم انداخت. اصلاً نفهمیدم ضربهها رو میزد یا فقط ادای زدن را درمیاورد. فقط درد نداشتم که آن هم سفارش پدرم بود. نمیدانم آن لحظه به چه فکر میکردم؟ به پدرم که سیگار به سیگار روشن میکرد، و یادش میرفت دود سیگارش را بیرون بدهد؛ به مادرم که چادرنماز گلگلی قرمزرنگش را به سرش کشیده بود و منتظر اذان مغرب بود؛ به شهردار جدید شهرمان که با پدرم نساخته بود و اخلاق و مردانگیاش را تاب نیاورده بود؟ به کارخانه آسفالت بیرون شهر شهرداری؟ و یا آینده مبهم خودم.
«پاشو، تموم شد»
پیراهنم را تنم کردم. پدرم در حیاط کمیته قدم میزد و سیگار میکشید. حرفی نزدیم. یعنی من میترسیدم باز بشکنم غرورش را با حرفهایم. صدای اذان مسجد محلهمان از مناره نهچندان بلندش، گوشم را نوازش میداد. هیچ کلامی بین من و پدرم تا رسیدن به خانه ردوبدل نشد. کاش من هم میتوانستم سیگار بکشم نه بهخاطر خودم، بهخاطر پدرم. حس و حالم گیرکرده بود به حس و حالِ بدِ پدرم. مادرم نمازش را شروع کرده بود. چادر گلگلی قرمزش، تمامش را پوشیده بود. نه چشمانش دیده میشد، نه اشکهای سرازیر شدهاش که خشک شده بودند روی گونههای قشنگش.
پدرم مثل یک مَرد، مَرد بود. فقط حیف که مُرد.