ساعت ۴ عصر روز چهارم دیماه ۵۲ سال پیش در کوچه

ساعت ۴ عصر روز چهارم دیماه ۵۲ سال پیش در کوچه پامنار ، یکی از قدیمی و تاریخی ترین محله های شهر سربداران برای اولین بار ، دنیا رو به چشمان خود دیدم و از همون اول یا من سر دنیا بازی دراوردم و اونو به سخره گرفتم و یا دنیا منو گوشه رینگ گیر آورد و هی به من خندید . مادرم میگه روز بدنیا اومدنت دکتر صبح به دیدنم اومد و گفت حالا حالاهاا وقت داری و شب میام یه سری ازت میزنم .فقط جهت احتیاط اطلاع داد که داره سینما میره . سینما رفتن خانم دکتر همان و عجله من برای دیدن دنیا همان .. اینکه بابام چجوری و با چه ترفندی خانم دکتر رو از تو سالن سینما هنگام فیلم دیدن پیدا کرده و کشون کشون به بالین مامانم آورده خودش داستانی داره .. حالا حتما شما فرضیه های مختلفی به ذهن تون خطور میکنه ولی همینقدر بگم که انجام هیچ کار غیر ممکنی از پدرم بعید نبود. (خدایش رحمت کند) اینکه فیلم رو قطع کرده و چراغ های سینما رو روشن کرده و از اون بالا خانم دکتر رو صدا کرده و یا اینکه با مامور داخل سالن و اون چراغ قوه مخصوصش یک به یک صندلی ها رو گشته بگیر تا ..... بهرحال از همون اول بدنیا اومدنم ظاهرا کلی فحش و ناسزا و متلک نثار من بیچاره و البته عجول شده بود مثل اینکه خیلی عجله داشتم این دنیا رو ببینم که الان اعتراف میکنم واقعا خیلی هم چیز عجیبی برای دیدن نداشت وای کاش تو همون شکم مامانم میموندم و حداقلش به خانم دکتر اجازه میدادم فیلمش رو تا آخر ببینه و کلی ناسزا و فحش جمعیت سینما رو فرهنگی رو به جان نمی خریدم. بله و اینم داستان روز اول تولد ما ، پرهیجان ، اکشن و البته خاطره انگیز. چشمان من از همون اول برای اطرافیانم نوید تولد یه بچه شر و شیطون ، رام نشدنی و سرکش و فضول رو می داد که البته این آخری رو خودم ترجیح میدم کنجکاو باشه...

بگذریم... که منو دنیا همیشه با هم چالش داشتیم گاهی اون و گاهی من و بعضی وقتها هم نوبت رعایت نمی شد و بلاهایی که من سر این دنیا اوردم خیلی بیشتر بود. شاید بزرگترین چالش من و پدرومادرم و دنیا شروع مدرسه رفتن من بود .عجیب و به شکلی وحشتناک از مدرسه رفتن و سرکلاس نشستن بیزار بودم راستش مشکل من فراتر از این بود و اصلا از محدود شدن و رام شدن متنفر بودم و هیچ وقت هم فکر نمیکردم در این مسیر راه بجایی ببرم و درس و مشق رو به کمال برسونم .روز اول اینقدر فضای مدرسه برام سنگین بود که چاره ای جز فرار نداشتم ، اینکه چجوری فرار کردم و چجوری به مدرسه بازگردانده شدم خودش حکایتی داره بس خنده دار و مضحک و بماند برای بعد

نمی خواستم این همه حرف بزنم فقط می خواستم بگم چجور بچه ای بودم و خودم رو توصیف کنم حالا دیگه نمیدونم براتون روشن شد یا نه ... من ، محمد جعفر کروژدهی ، ۵۲ سال پیش در ساعت ۴ عصر روز چهارم دیماه یکهزاروسیصدوچهل وهشت در کوچه پامنار سبزوار چشم به جهان گشودم و اینکه مبارک بود یا نه ، باز هم داستان داریم .......

 

 

 

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش