ترکه انار؛ فلک؛ مدرسه امیرکبیر

«حاجی کجایی؟ با ما نیستی هااااا»

نه صدای قژقژ تی کوچکش ونه فیس فیس شیشه شورش را که داشت شیشه جلویی ماشینم را تمیزمی کرد می شنیدم،ونه چهره تپل ولبخند شاد همیشگیش را می دیدم. وقتی از جا پریدم که با پشت بند انگشتتش به شیشه ماشین می‌زد. نمیدانم چه شده بود که غرق درخاطرات کودکی بودم.

شیشه را پایین کشیدم و یک اسکناس مچاله هزارتومانی که معلوم نبود ازکی توماشین بوده را بهش دادم. چهره درهم کشیده تپلش داد می زد اصلا خوشش نیامده، طاقت نیاورد.

«حاجی ضرب نخوری، از صبح دستلاف نکردم ها، فقط همین؟»

«صبحانه خوردی تپل؟ بیا دفتریه صبحانه بخور»

«نه حاجی پولش رو بده، فردا جمعه‌ست. ظهر رفتم خونه، با مامانم یه نهارتوپ می زنیم بر بدن»

از سوالم خجالت کشیدم و بهش گفتم بیا دفتربهت بدم. با خودم گفتم،غم ها و نگرانی های ما چقدرتفاوت دارد با مشکلات و غم های این بچه ها، چقدرکوچک و ساده است مشکلاتشان،و چه راحت حل می شود.

بعد صحبت با وکیلم تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید،یافتن کسی بود که بتواند این مردک را از روی زمین بردارد. هم خودم راحت می‌شدم و همه کلی ادم رو از شرش خلاص می‌کردم. سه ماه بود که زندگی برایم نگذاشته بود. آرامشم را گرفته بود.

شیشه ماشین را بالاکشیدم. گمان نمی بردم دوباره دردریای خاطرات کودکیم غوطه‌ورشوم.

کاش می‌شد مثل قدیما با یک فلک کردن همه چیزرو درست کرد. درد فلک کردن با چوب های انار خیس شده در بشکه آب کنار حیاط مدرسه هنوزم که هنوزه بنظرم علاج خیلی از بی قانونی هاست.

مادرم اصلا فکرش را نمی‌کرد، با یک تماس تلفنی که بیشتر ازروی کنجکاوی انجام شده بود، ومثلا می خواست حس مسولیت پذیری مدیرآن مدرسه را بسنجد، تمام حیثیت مدرسه خوشنام امیرکبیر‌را زیرسوال ببرد.از شانس کچل ما، مخاطب را نشناخته بود و آن طرف گوشی هم کسی نبود، جزآقای محسنی که سابقه نداشت در طول خدمتش گوشی را برای باراول برداشته باشد، و آن فاجعه وحشتناک و البته عبرت آموزبرای من اتفاق افتاد.

خوب مامانِ من عزیِزدلم حداقل می پرسیدی، شما؟ شما که می دونستی آقای محسنی چه مدیر سخت گیر و منضبطی ست.

« آقا این چه وضع تربیت بچه هاست؟ مگه اونجا مدرسه نیست؟ مگه شماها نباید اینارو تربیت کنید؟ »

مامانم یادش رفته بود بنده خدا آقای محسنی، نه بابای من بود نه مامانم. فقط هفته ای شش روز و روزی چند ساعت مسولیت آموزش و البته پرورش ما را به عهده داشت. البته از حق نگذریم مدارس قدیم با مدارس الان کلی فرق داشت. هم آموزش و هم تربیت بچه ها را بعهده داشت.

اینجور حرف زدن با آقای محسنی یعنی زیرسوال بردن سی سال سابقه فعالیت شرافتمندانه اوو بعدها فهمیدم چه فشاری را آن موقع تحمل می کرد.البته بگویم تحمل آن فشار منجر شد به داستانی که اتفاق افتاد، یعنی بیشتر از اینکه به من و تربیت من فکر کند به حیثیت از دست رفته خودش فکر می کرد واینکه چجوری اعاده حیثیت کند.

« چی شده سرکارخانم کروژدهی، بنده محسنی هستم»

فکر کنم، مامانم همانجا فهمیده بود، چه عجولانه تصمیم گرفته. بعدها اقرار کرد می خواسته فوری گوشی رو قطع کند ، ولی ابهت صدای محسنی مجالش نداده بود. آقای محسنی بسیارمبادی آداب و بسیار با شخصیت بود. قدی کوتاه داشت.چاق بود وسفیدگونه.هفت روز هفته را کت وشلوارهای مخصوص آن روزمی پوشید با کراوات های پهن، که آن زمان مد بود.چشمانش نافذ و کلامش مثل شمشیربرنده بود.

« آقای محسنی این بچه منو به تنگ آورده، سر مشقاش منو خون جیگرمی کنه، از مدرسه که میاد، تو کوچه ست تا بعد غروب...»

برای آقای محسنی و حیثیت برباد رفته‌ش همینقدرتوضیح کافی بود.

« آقای فرزین این کره خرِ بیشعوررو برید بیاریدش دفتر»

فقط من نمیدونم این کره خرگفتن آقای محسنی را ، مامانم بعدها به بابام گفته بود یا نه ، چون بابام روی این کلمه خیلی حساس بود و ممکن بود واکنشش، التیامی باشد هرچند کوچک بر زخم ها و تاول های کف پام و البته آبروی از دست رفته‌م پیش بچه ها.

اینکه وارد اتاق شدم و چشمهای آقای محسنی را غرق در خون دیدم و تمام ارکان مدرسه از ناظم و دفتردار و فراش و...... را صف کشیده و مرتب و دست به سینه تو اتاق جلوآقای محسنی دیدم، فهمیدم دقایق سختی را پیش رو خواهم داشت و البته جانفرسا.وقتی گفت کفش و جوراباتو دربیاراشکهام سرازیر شد، و به وسعت پهنای صورتم اشکی بود که روان بود. فقط تنها کاری که آن لحظه نکردم ، خیس کردن شلوارم بود، که البته خانه که رفتم، فهمیدم چند قطره‌ی ناچارا سرازیر شده است.هنوز نمی دانستم قراره چه اتفاقی برایم بیافتد، ولی هرچی بود معلوم بود وحشتناک است. تنبیه آن زمان به اشکال مختلفی انجام می شد، از خودکار لای انگشتای دست گذاشتن بگیر تا با کابل برق روی دستهای خیس زدن و ...... ولی این یکی را هنوز نه دیده ونه تجربه کرده بودم. احتمالا این تنبیه ها ی معمول برای جرم ناشناخته من کافی نبود، که این بی اطلاعی خودش لرزه ای بر اندامم انداخته بود.

« آقای کرابی برو اون فلک رو بیار»

« فلک؟ فلک برای چی آقاا، من که کاری نکردم»

هنوز نفهمیده بودم، این آشی بود که مامانم برام پخته بود.

« سرکارخانم؛ گوشی دستتون باشه چند لحظه»

آخ مامان ، آخ مامان!! یعنی با یک غلط کردم و گَه خوردم قضیه حل نمیشد؟

کرابی که وارد اتاق شد، دیگه چاره ای به جز تسلیم نداشتم. یعنی کاری که اونجا با من کردند، کومودوس با ژنرال ماکسیموس تو فیلم گلادیاتور نکرد.(اون صحنه‌ی که شیرهای گرسنه رو رها می کنند، در نظربگیرید). محسنی، ببخشید آقای محسنی گوشی به دست ، در نقش ریدلی اسکات، کارگردان. که فکر کنم بهترازآن صحنه های خشن نبرد را کارگردانی کرد و آقای فرزین هم درنقش کومودوس، هر چه خواستند برسرمن بیچاره آوردند، فقط اینجا یک چیزمشکل داشت، که من واقعا راسل کرو نبودم و نتوستم نقش ژنرال ماکسیموس را به خوبی ایشان بازی کنم.

« چشم سرکارخانم کروژدهی؛ قول میدم خونه که برگشت به یه بچه سربراه و مطیع و باتربیت ، تبدیل شده باشه»

اولش نمی دانستم چجوری می خواست با این وسیله که نامش فلک بود، من را در عرض چند دقیقه تبدیل به یک انسان وارسته و فرهیخته کند، ولی وقتی با صدای کومودوس که گفت :« در‌ازبکش کره خر»، دراز کشیدم و جناب آقای کرابی هم لطف کردند و پاهای من را داخل فلک قرار دادند، و دردِ اولین ضربه چوبِ انارِخیس شدهِ چند روزمانده درآب را تو کف پاهام حس کردم، فهمیدم؛ نه خدا‌وکیلی، آقای محسنی حق داشت. می شود با چند ضربه در طول چند دقیقه، بچه بی ادبی رو تبدیل به یک بچه با ادب و فرهیخته کرد.

این دفعه، کره خرگفتن آقای فرزین به من زیاد برنخورد فکر کنم چون ِسر شده بودم، و فرصت برخوردن نداشتم. فقط یک چیز نامفهموم و گنگ در حین کتک خوردن که می شنیدم ، بیشتر دردم میگرفت و آن هم جمله آقای محسنی وساکت ماندن مامانم بود.

« سرکارخانم، هرموقع کافی بود بفرمایید ، متوقف کنیم؟»

اینقدراین جمله را با نازومتانت می گفت، و چنان برای مادرم دلبری می کرد، که دردش بیشترازچوبِ انارِ خیس شده چند روز درآب مانده بود.

و مادرم که انگاری شوکه شده بود از این روش تربیتی و ازطرفی موثر می دانست این روش ظالمانه را،و شاید هم دوست می داشت که بشنود و ادامه داشته باشد دلبری های آقای محسنی، دهانش به ،" کافیه آقای محسنی" باز نمیشد و من همچنان زیرفشار‌روش‌های قرون وسطایی جناب ریدلی اسکات صدایم تا آخرین کلاسهای درس مدرسه می رفت ، فقط شانس یارم بود که زنگ تفریح نشد وگرنه نمایش جالبی می شد برای همه بچه های مدرسه امیرکبیر.

مادرم بدون اینکه چیزی بگوید گریه می کرد به پهنای صورت، ( البته این را بعدها به پدرم گفت، در خلوت خودشان و من شنیدم) دقیقا مثل من، ولی فقط نمیدانم چرا متوقف نمی کرد این صحنه نبرد یکطرفه را. نمیدانم بالاخره مادرم رخصتِ توقف این تبیه قرون وسطایی را داد، یا اینکه آقای محسنی ، حیثیت خودش را اعاده شده می دانست.ولی هر چی بود، بدجورتربیت شدم. جوری که هنوزم هم با ادب و فرهیخته و سربراه مانده ام بدون کوچکترین انحراف، چه جسمی و چه ذهنی و این بود دستاورد تماس تلفنی مادرم که کمی از روی کنجکاوی و کمی هم برای تادیب من انجام شده بود.

 

قسمت چهارم زندگینامه من .....

گلی موعودی گفت:
داستانتون خیلی خوب ترکه ی انار نمی دونم فامیلتون آقای کروژدهی وآقای کرابی منو یاد فامیلمون آقای مظهری انداخته شما اهل سبزوارید؟
    محمدجعفر کروژدهی گفت:
    عرض سلام و احترام
    خیلی ممنونم از اظهار لطف و محبت تون و خوشحالم که خوشتون اومده
    بله سبزواری هستم و اتفاقا فامیل معلم کلاس اولم خانم مظهری بود، که در داستانک پروین به ایشون هم اشاره کردم.
مسلم تورینی گفت:
لذت بردم جدا از زندگینامه بودن ان با یکمقدار دستکاری میتواند یک داستان کوتاه مستقل هم باشد و مشابه ان من از نویسنده مشهور هوشنگ مرادی کرمانی خوانده بودم در ثنای وب انار و نقش آموزشی ان
    محمدجعفر کروژدهی گفت:
    سپاسگزارم جناب تورینی عزیز از اینکه وقت می گذارید و می خونید. حتما اون داستان رو هم می خونم .

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش