بگذریم؛ مهمترین چالش زندگیم تودهه اولش خیلی زود سر باز کرد. مدرسه و تحصیل. اینکه چرا من اینقدر از مدرسه رفتن و سرکلاس نشستن بیزار بودم، برای خودمم مشخص و روشن نبود. یعنی اینکه بچه کلاس اول، روز اول مدرسه، از مدرسه فرار کند، جای سوال بزرگی بود برای همه دست اندکاران آموزش و پرورش ومدرسه خوشنام و سختگیر امیرکبیر. بنده خدا آقای محسنی رییس مدرسه و آقای فرزین معاونش که تا من از آن مدرسه فارغ التحصیل شدم و رفتم مقطع بالاتر، ده سال پیرتر شدند.ازآن روز بیادماندنیِ شروع مدرسه ، فقط یادمه آقای کرابی بابای مدرسه با موتورگازی رکس آبی رنگش تو کوچه و خیابان دنبال من بود، و من در فکر اینکه زودتر بروم پیش رویا، دختر همسایه مان و یادم باشد که تو بازی قایم باشک ، جایی قایم بشوم که تا صبح روز بعد هم پیدایم نکند، تا بیشتر پیشش بمانم.
چشمان مثل منِ گردِ آبی رنگش ، با آن موهای طلایی و وزوزیش، وچال گونه هایش که هر موقع می خندید خوشگلش می کرد، مسلما از مدرسه رفتن و پشت میز نشستن بهتر بود. این را در همان هفت سالگی به خوبی فهمیده بودم.! البته این ضعف من بود از همان بچگی و هیچ وقت هم دست از سرم برنداشت، که با دیدن هردختردلبری همان اول کلی نقشه زندگی و ..... برایش نکشم.
رویای شش ساله، اولین نفر تو لیست بلندبالای دختران رویایی زندگی من بود.الان که فکرمی کنم ، علتی مهمتراز آن دختر الپرگوربه گورشده شعبانی ها، البته این لقبی بود که مامانم بهش داده بود. در بیزاری و نفرت من از مدرسه در آن زمان نقش نداشت. البته از حق نگذریم، شما به جای من بودید کدام یکی را انتخاب می کردید؟ بازی با یک دختر چشم گرد آبی، مو طلاییِ مو وزوزی،که با هر خنده اش دل آدم را به آن سوی رویاها می برد، یا رفتن به مدرسه و نشستن پشت میز سرد و خشک و فلزی مدرسه امیرکبیر و گوش دادن به حرف های خشک و نامفهموم خانم مظهریِ، معلم کلاس اولم که البته چاق و تپل هم بود؟
هنوز بالای ابروی سمت راستم ردی از بازیگوشیهای من و رویا مانده است. رد یک بخیه چند سانتی که متاسفانه به خاطر عدم پیشرفت علم پزشکی در آن زمان، پزشکان محترم نتوانستند، رد این شیطنت را از روی پیشانی من پاک کنند، و جالبه هنوز هم بعد 53 سال ازمن می پرسند،« اون رد چیه بالای ابروتون آقای دکتر؟» انگاری رویا به همه پیام داده و همه می دانند که چه شده و.....
خدا لعنتت نکند دختر، اگر آن روزبه وقت بغل کردن جاخالی نمیدای، هم بغلت کرده بودم، هم نمی افتادم روی طاقچه لب پنجره، که سرم به لبه سنگ بخورد وبقیه ماجرا. رابطه من و رویا و البته رابطه مامان من و مامان رویا هم بعد از آن اتفاق جوردیگری شد.البته بگویم، اگر مامانم زود به فکر جمع و جورکردن قضیه من و رویا نمی افتاد، احتمالا من همان موقع ترک تحصیل کرده بودم، وآرزوی دکترشدن من برای همیشه ، حسرتی می شد برای پدرم.گرچه این آرزو را در زمان زنده بودنش نتواستم برایش برآورده کنم، و همیشه شرمساراین قول بودم، ولی بعدِ ازدنیارفتنش به قولم وفا کردم. بعد از آن ماجرا ،من به طرزعجیب و اتفاقی عاشق مدرسه شدم ، و رویایی دیگر در سر نداشتم جز رویای درس و مشق .
حتی بعدها هم که بزرگ شدم، و روی لب بالایم نشانه های از شویدهای های سیاه رنگی دیده می شد، از مامانم سراغ رویا، نه ببخشید مامان رویا را پرسیدم.
« راستی مامان ، ازمامان رویا چه خبر؟»
«خر خودتی پسر، برو نون بگیر که برای شام نون نداریم»
« ای بابا من ظهری هفت تا نون خریدم که »
« اون برای ظهر بود.بابات شب نون تازه می خواد »
الکی می گفت بابات نان تازه می خواهد، چون برای اون طفلکی فرقی نداشت نان ظهریا نان تازه سر شبِ از تنورداغ درآمده بخورد. و جالبتر این بود که نان تازه را خود مامانم میل می کرد و نان وعدهای گذشته رو به ما بچه ها می داد. بعضی وقتها هم تکه ای به پدرم. ما بچه های آن خانه هیچ وقت نان تازه خریداری شده توسط خودمان را نخوردیم، مگرحین آمدن خانه که ذره ذره از یک قرص کامل نان جداکنیم، آن هم به طرزماهرانهی که مادرمان نفهمد. که اگرمی فهمید کوفتمان می کرد، ولی بازم لذت خوردن نان تازه ما را از این کارمنصرف نمی کرد.
هیچ وقت به این خوبی از حرف های مادرم قانع نشده بودم، البته برای او قانع کردن بچه هایش خیلی مساله مهم و حیاتی نبود و در اولویت قرار نداشت.
قسمت سوم زندگینامه من .....