اگر صدای خوبی داشتم هیچ‌وقت قاتل نمی‌شدم (قسمت اول)

مزه‌مزه‌کردن قهوه تلخ و زهرماری همیشگی که بیشتر من را یاد رنج‌هایم می‌انداخت تا تسکین دردهایم  و وقت گذراندن در  فضای تاریک و رمانتیک یک کافی‌شاپ بالای شهری که بیشتر مراجعانش دختر و پسرهای تازه قد کشیده و تازه دل داده‌ای بودند که هنوز صحبت‌هایشان از "رنگ موردعلاقه تو چیه"، فراتر نرفته بود، از نظر منِ مثلاً متشخصِ رفیق‌باز ِگول‌خورده‌ای که تصمیم گرفته بود کسی را بُکشد، چون چاره‌ای برایش نمانده بود و  مدام نقشه‌های قتل شخص موردنظرش را مرور می‌کرد و  خانواده‌اش نیز همیشه  او را در قاب یک حقوق‌دان معروفِ  پول‌دار تصور می‌کردند و لاغیر، هیچ‌چیزش با هم  جور درنمی‌آمد. تنها چیزی که این فضا و شرایط را به حال و هوای من زخم‌خورده عصبی نزدیک می‌کرد  و شباهت داشت  فضای تاریکش بود.

اینکه چرا می‌خواستم کسی را بکشم و چطور به این نتیجه رسیده بودم و برای شما ممکن است مورد سؤال باشد، خودش داستانی دارد خلاف تمام قواعد مرسوم روزگار، البته روزگار منِ کهنه دین‌داری که از  عقاید فرسوده خودش خسته شده  و منتظر یک تلنگر بود تا کاملاً در سردرگمی ایجاد شده، خودش را غرق کند  و مترصد فرصتی  باشد  تا همه چیز را بر سر این باورهای کهنه و فرسوده و بدردنخور  خود خالی کند و در تنهایی خود  آهی بکشد از سر ناتوانی که وا مصیبتا  به چه کس و به  چه چیزهایی خودم را وصل کرده بودم که الان دستگیرم نشد و بدردم نخوردند  و این فرصت برای من فراهم شد  و اما  اینکه آیا این شخص باشعور و تحصیل‌کرده و از خانواده‌ای باریشه و قرص و محکم  که یک‌عمر بر دین‌وایمان نابجای خودش پای می‌فشرد  و  تریلی هم نمی‌توانست  لقبش را یدک بکشد، می‌تواند  آدم بُکشد و از قضا هم قاتل معروفی شود و سری در سرها دربیاورد  و مردم هم او را دوست داشته باشند هم شاید سؤال بعدی شما باشد.

«ببخشید آقای دکتر یکی از مشتری‌های ما وقتی فهمید شما حقوق خوندید، می خواد از شما یه مشورت بگیره، امکانش هست؟»

تمام فضای فکریم را به هم ریخت. هنوز فنجان قهوه‌ای را که تهش پر بود از خط و خطوط اجق‌وجق و توی دستم، بین زمین و آسمان معلق بود، زمین نگذاشته بودم و سعی داشتم هر جور شده از ته این فنجان تصویری برای آینده خودم بسازم که حداقل امشب را  سر راحت بر بالین بگذارم، ولی هر چه سعی می‌کردم نمی‌شد که نمی‌شد  و این مورد خطاب قرارگرفتن هم مزید بر علت شد و  بقیه شانسم را برای این مقصود از بین برد.

از اینکه از دانشگاه به‌خاطر عدم‌پذیرش حرف‌های صد من یک غاز رئیس دانشکده سر کلاس که اتفاقاً استاد هم بود اخراج شده  و نتوانسته بودم رساله دکترایم  را  به سرانجام برسانم و دفاع کنم  و همه به من  دکتر می‌گفتند  نه‌تنها عذاب وجدان نداشتم؛ بلکه  یک جورایی بیشترم لذت می‌بردم. از همین موقع بود  فهمیدم که مدرک خیلی چیز مهمی هم نیست و اگر هم نگیری نمی‌تواند نشانه بی‌دانشی و بی‌لیاقتی تو باشد؛ بلکه ممکن است به دلیل هزار تا چیز با خود و بیخود باشد که یکی از آنها می‌تواند  بی سوادی و تعصب  رئیس دانشگاه باشد. بگذریم می‌خواستم همین اول کار توضیح بدهم که اگر  به من  دکتر می‌گویند بدانید که قضیه از چه قرار است  و من هنوز از رساله  دکتری خودم که خیلی هم‌دهن پر کن هست دفاع نکرده‌ام.

«بله حتماً، چرا که نه بگید فردا شب همین موقع تشریف بیاورند همین‌جا من دفتر ندارم»

«مرسی آقای دکتر، یه خانم متشخص و تحصیل‌کرده ست که می خواد از همسرش جدا بشه، در این مورد...»

حرفش را قطع کردم و نگذاشتم افکار پلید و مسخره‌اش را به زبان بیاورد گرچه  از نیشخند کثیفش معلوم بود  همه را به کیش خود پندارد و گمان می‌برد یک فرد این‌چنین آویزان میان گذشته، حال و آینده‌اش که  هر شب ساعت‌ها  فقط پشت این صندلی و  میز تک‌نفره گردِ لهستانی قدیمی کافی‌شاپ که آن هم  فقط در تنها کنج کافی‌شاپ  قرار گرفته بود می‌نشیند و همه دود سیگارش را  فقط به سینه‌اش می‌کشاند جوری که انگار سیگارش دودی  ندارد،  بالاخره دل که دارد و می‌تواند با هر سوژه این‌چنینی قند در دلش آب شود، غافل از اینکه من خودم حوصله خودم را نداشتم   چه برسد به پذیرش دلبری‌های یک سوژه معلق این‌چنینی. اما بعداً مشخص شد غافل بودم از کار این دل لعنتیِ و اتفاقات عجیب‌وغریب این دنیای پر از معما.

از کافی‌شاپ که بیرون زدم، سرمای شب‌های اول  پاییز بدجور قلقلکم می‌داد. اصلاً من نمی‌دانم چه کسی گفته پاییز فصل عشق است و هزار داستان این‌جوری. من که شخصاً با این فصل و شکل شمایلش اصلاً حال نمی‌کنم و هیچ موقع نتوانستم حس و حال آدم‌هایی که با نمایش افتادن برگ‌های زرد پاییزی به شوروشعف می‌آیند و کوزه احساساتشان فوران  می‌کند و ممکن است چندسطری هم افاضه فضل کنند را بفهم.

شب‌های پاییز به نظر من خیلی هم  دلگیر و وهم‌انگیز است و این فضا باعث می‌شود تمام خاطرات بد و گند آدم یادش بیاید و خودش را مدام  تف و لعنت کند. به نظر من بدرد تنها چیزی که می‌خورد یک قتل تر و تمییز و رمانتیک است که حداقل آدم دلش را از نفرت و کینه پرشده خالی کند و در آخر کار هم  آهی بکشد که،  " بالاخره تمام شد".

این قصه ادامه دارد ...

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش