تمامصورتش لبخند بود و تمام چشمانش نگاه، اما فرصت حتی یکلحظه خیرهشدن به آنها را نمیداد. حتی من که احساسم این بود، میفهمید دوستش دارم. نمیدانم چرا ولی اغلب کفشهایش را با بند ساعتش سِت میکرد. وسط لاین پیادهروی قدم میزد. نه اینکه فکر کنید اهل تظاهر و خودنمایی باشد اصلاً، عادتش بود. جهت حرکتش با من یکی نبود و این بیشتر من را ذوقزده میکرد؛ چون نگاهش به نگاهم کورسوی امیدی برای گپ و گفت میداد.
هر روز با خودم کلنجار میرفتم در آن یکلحظهای که بیشتر نگاهش به نگاهم خیره میماند، معطلش نکنم و حرفم را بزنم.
«خانم ببخشید میشه من از شما خوشم بیاد»
پسر این چه سوالیه، خداییش خیلی احمقانه بود، مگر دوستداشتن اجازه میخواهد.
«خانم بخشید به نظرم خیلی آشنا به نظر میرسید»
خاک عالم بر سرت که هنوز بعد این همه سنوسال دمدستیترین جملات به ذهنت میآید.
«خانم ببخشید میشه ادامه مسیر رو با هم قدم بزنیم»
وای شهریار که تو ابلهترین آدمروی زمینی.
هر روز تا روز بعد به این فکر میکردم که چطور ممکن است نگاهش یک دم بیشتر از آنچه سهم من است به من بیاویزد؛ ولی نمیشد. هر روز به همان اندازه روز قبلی و با همان زاویه و میزان لبخند نه بیشتر و نه کمتر. هر وقت از چندمتری میدیدمش که بهطرف من میآمد، دست و پایم را گم میکردم. البته حواسم بود که التماس چشمانم را نبیند، نکند طاقچه بالا بیندازد و از روز بعد اصلاً پیادهروی در پارک را بیخیال شود و یا مسیرش را با من یکی کند.
امروز روز آخر است که سعی میکنم برای آخرین بار با نگاهم چیزی خارج از توان چشمانم به او بفهمانم. یعنی میتوانم؟ شنیده بودم چشم هم میتواند حرف بزند پس چرا مال من نتواند. باید از او اجازه بگیرم. باید دوستداشتنم را قبل از ابرازش، به او میفهماندم. از همه مهمتر اینکه سلیقه من خلاف جریان دوستداشتن و دوستنداشتنهای معمول بود.
«ببخشید خانم می تونم دوستون داشته باشم»
این اولین باری بود که نگاهش بیشتر از یک دَم در نگاهم گرهخورده بود. چیزی نگفت. در چشمانم خیره شد و انگار که فهمیده باشد ولی نشنیده و انگار که خواست چیزی بگوید و نتوانست، فقط با دستش سه بار چیزی را به من نشان داد که به زبان اشاره آن چه در طلبش بودم، بود. فهمیدم بعضی چیزها گفتنی نیست فقط باید فهمیدش، آن هم از جنس دیگری از فهمیدن مثل دوستداشتن از جنس سکوت.