رولت روسی در گور

قدِبلند، هیکل نحیف و صورت استخوانی‌اش او را از بقیه متفاوت‌ترمی کرد. می‌گفتند زودتر از همه، این جا بوده و شاید هم اولین کسی بوده که فهمیده در گور هم می‌شود خوابید و زندگی کرد و می‌توان فاصله بین مرگ و زندگی را تا این حد کم کرد.

اهل حرف و صحبت نبود، چه برسد به مصاحبه‌کردن. خیلی‌ها را واسطه کردم تا حداقل بدانم کیست و اینجا چه می‌کند ولی نشد که بشود. همه دکتر صدایش می‌کردند و این عاملی بود که من را مصمم‌تر می‌کرد باب گفتگو را با این نحیف مرد بازکنم.

اینجا شب، معنای خاص خودش را دارد. تاریکی‌اش، تاریک‌تر و وهم‌انگیزتر از هرجایی است و سرما، بیشتر از هرجای سردی در عمق وجودت خانه می‌کند. امشب، هفتمین شبی است که برای باز کردن قفل زبانش تلاش کردم و نتیجه نداد. برخلاف تمام گور خواب‌های اینجا، شب‌ها روی قبر را نمی‌پوشاند. دو دستش را زیر سرش می‌گذاشت و با چشمانی باز به آسمان خیره می‌شد بدون اینکه حتی لحظه‌ای تکان بخورد. قد بلندش خوابیدن در قبر را برایش سخت‌تر از بقیه کرده بود؛ ولی نه اعتراضی داشت و نه شکایتی، چشمانش پر از حرف بود؛ ولی کار من نبود فهمیدن آن‌همه حرف.

هوا که تاریک می‌شد اگر چوبی بود آتش می‌زدند و دور هم جمع می‌شدند و خاطرات روزانه‌شان را قبل از خواب مرور می‌کردند. عده‌ای که وضعشان بهتر بود، در اطراف گورستان و خارج از محل گورهای از پیش آماده چادر می‌زدند؛ ولی اغلب در محل گورهای آماده دفن زندگی می‌کردند. در هر گور یک نفر و گاهی هم تا چهار نفر شب را صبح می‌کردند. زیراندازشان کارتن‌های ضایعاتی بود و رواندازشان تکه‌های چوب و بنرهای پاره پوره تبلیغاتی.

تمام مسیر برگشت تا خانه را فقط برای پیداکردن یک دلیل برای زنده‌ماندنشان به پایین‌ترین لایه‌های ذهنم سفرمی کردم؛ ولی چیزی نمی‌یافتم. مدتی بود تا صبح چشم بر هم نمی‌گذاشتم.

 «امیر جان تونستی از شهردار برام وقت بگیری؟»

«نه هنوز، مگه می شه به این راحتی وقت گرفت پسر»

«من یک هفته است درخواست دادم امیر، تو هم که مثلاً پارتی داری»

«میگن وضعیت این روزهای مملکت بحرانی و شهردار هم فرصت مصاحبه و این‌جور چیزها رو نداره»

«مصاحبه چی امیر، اصلاً شهردار می دونه بعد از اون گزارش گور خوابی، هیچ کاری براشون انجام نشده، شهردار می دونه تو این فصل سرما، یه عده از مردم این شهرتا صبح چندنفری تو گور می‌خوابند»

«محمد جان، می دونم چی میگی، باور کن همه اینهایی رو که تو می گی، با جزئیات بیشتری انتقال دادم؛ ولی میگن این روزها ...»

«وضعیت این روزها چطوره امیر؟ اگه یه خورده به اطراف مون بیشتر نگاه می‌کردیم و بادقت بیشتری حال‌وروز این مردم رو رصد می‌کردیم، به قول خودشون وضعیت این روزهای مملکت این‌جوری نبود»

«به نظرم یه سر خودت برو، فقط خواهش می‌کنم، از کوره در نری، این روزها صدای بلند و حرف حق رو به‌راحتی برنمی‌تابند پسر، نگیرند به‌عنوان اغتشاشگر، درآوردنت با خداست ها، گفته باشم»

هوا سرد بود. هواشناسی اعلام کرده بود این هفته موج سرمای جدیدی کشور را فرامی‌گیرد. شال‌وکلاه و کردم و از خانه بیرون زدم.

«ببخشید آقا؛ می‌خواستم با آقای شهردار صحبت کنم»

«شما؟»

«خبرنگارم»

«آقای شهردار مصاحبه نمی‌کنند آقا، شما که خبرنگارید باید بیشتر بدونید این روزها ...»

«بله می دونم وضعیت بحرانی این روزها رو، اتفاقاً برای یکی از همین وضعیت‌های بحرانی اومدم خدمتشان»

«راجع به چی؟»

«می‌خواستم راجع به کارتن‌خواب‌های گورستان نصیرآباد با ایشون حرف بزنم»

«ها، همون گور خواب‌های معتاد که چند وقت پیش یه خبرنگار دیگه هم گزارشش رو تو روزنامه چاپ کرده بود؟»

«بله همونا»

«ِیه آقای دیگه هم دنبال وقت بود، پس برای شما بوده. آقای شهردار گفته اونا معتاد هستند و به ما ربطی نداره باید بهزیستی پاسخگو باشه، برای همین کار هم بودجه می گیره و کمپ داره، فقط نیروی انتظامی باید اونا رو جمع کنه و تحویل بهزیستی بده»

«آقا من همه این‌هایی که شما فرمودید رو می دونم، از اون زمان هیچ کاری براشون انجام نشده. اجاره بدید من فقط پنج دقیقه با ایشون صحبت کنم»

«نمی شه آقا، لطفاً بفرمایید. تشریف ببرید بهزیستی، وظیفه اوناست»

دور باطل، از این اداره به آن اداره. بهزیستی رو قبلاً رفته بودم. بهزیستی هم می‌گفت؛ نیروی انتظامی این افراد را باید دستگیر کند و تحویل کمپ‌های ترک اعتیاد بدهد.

بی معطلی سوار ماشین شدم و به سمت گورستان حرکت کردم. می‌دانستم این وقت روز کسی آنجا نیست. معمولاً از صبح تا شب داخل شهر مشغول زباله‌گردی و جمع‌آوری ضایعات بودند، به امید به‌دست‌آوردن لقمه‌ای نان و هزینه اعتیادشان. ولی سوژه من در حال حاضر، نه معتاد بود و نه زباله‌گردی می‌کرد و مطمئن بودم می‌توانم، ببینمش.

از نگهبان گورستان سراغش را گرفتم.

«الان دیدمش تو قبرها داشت قدم می‌زد و سیگار می‌کشید. آهان اونجاست. می بینیش؟»

«آره سید دیدمش»

«ببین آقا محمد، لطفا خیلی پیله‌ش نکن. حالش خرابتر از این حرفهاست که بتونه با کسی حرف بزنه»

«چشم سید جان، حواسم هست، منم می خوام دلیل حال خرابش رو بدونم»

ماشین را گوشه‌ای پارک کردم. صدای گریه و زاری دخترهای یک خانواده که در حال دفن پدرشان بودند تمام فضای قبرستان را پرکرده بود. وقتی فهمید به دنبالش هستم سرعتش را بیشتر کرد. انگاری حس کرده بود فقط به‌قصد او آمده‌ام. عبور از وسط قبرهای آماده دفن با آن سرعت برای من کار سختی بود. گلویم را صاف کردم که صدایش کنم.

«دکتر ... تو رو خدا ...»

دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. وقتی چشم‌باز کردم که دیدم سید، بالای سرم با یک شیشه آب منتظر به هوش آمدن من ایستاده است. تمام بدنم درد می‌کرد.

«چه کارکردی با خودت پسر جان، خدا رو شکر که ...»

«چی شده؟»

«افتادی تو یکی از قبرها. دکتر هم برگشته  و از تو قبر درت آورده و تا اینجا کولت کرده بنده خدا با اون هیکل نحیفش»

«کو؟ کجاست؟»

«رفتش بابا»

سرم حسابی درد می‌کرد. با کمک سید سوار ماشین شدم.

«می تونی رانندگی کنی؟ کسی هست بهش زنگ بزنم بیاد دنبالت؟»

«نه خودم می تونم برم خونه سید جان. نگران نباش»

وقتی رسیدم خانه، جان نفس‌کشیدن نداشتم. خودم را پهن کردم در عرض تخت. دست و پاهایم از هر دو طرف تخت آویزان بود. سرم دوست داشت بچسبد به زمین و آن‌جور معلق نماند وسط زمین و هوا. نمی‌توانستم بی‌خیالش شوم. عجیب کنجکاویم را برمی‌انگیخت و با خود به هرجایی که دوست داشت می‌برد.

نزدیک ظهر بود که با صدای زنگ موبایل بیدار شدم.

«کجایی محمد؟ دیروز موفق شدی شهردار رو ببینی؟»

«نه بابا، وقت نداد»

«پس چیکار کردی؟ نمی شه بی‌خیال این گور خواب‌ها بشی؟ راستی جریان این افتادن تو قبر چی بوده؟ نگهبان گورستان صبح زنگ‌زده به دفتر روزنامه نگران حالت بوده»

«چیزی نبود، بهترم»

«سر شب کجایی بیام ببینمت؟»

«نیستم. می خوام برم نصیرآباد»

«محمد آخرش، کار دست خودت میدی»

«این دفعه آخره، خودمم خسته شدم»

 هوا تاریک بود و سرد. به خیال این که بتوانم بابت کار دیروزش سر حرف‌زدن را باز کنم و تشکری کرده باشم به سمت گورستان راه افتادم. در آسمان صاف آن شب، عجیب ستاره‌ها می‌درخشیدند. هر گوشه‌ای از گورستان عده‌ای زن و مرد دور هم جمع شده و آتش روشن کرده بودند. زن، بچه، مرد، پیرمرد و پیرزن، همه‌وهمه، انگاری همه شبیه هم بودند. فرتوت و خسته و رنجور. دهان که باز می‌کردند، دندان‌های نداشته‌شان بیشتر از همه جلب‌توجه می‌کرد. اعتیاد جانشان را به زنجیر کشیده بود. کف پاهایشان بر زمین بود و زانوهایشان در بغل، سرهایشان توان راست ایستادن نداشت و وسط دوزانو خم شده بود و دیگر توان جداشدن نداشت.

سراغ دکتر را گرفتم. یکی که از بقیه سرحال‌تر بود، سرش را از داخل قبر بالا آورد و با صدایی که واقعاً از ته قبر می‌آمد گفت:

«چیکارش داری این بنده خدا رو. ولش کنید تو رو حضرت عباس. هر روز یکی میاد دنبالش. یکی می خواد قصه‌اش رو بنویسه. یکی می خواد ازش فیلم درست کنه. راحتش بزارید به مولا»

«چرا این‌قدر میان سراغش. مگه کیه؟»

«من نمی دونم کیه. با تنها کسی که حرف می زنه، اون دختره ستاره ست. اونجاست. می‌بینی‌اش؟»

رفتم سراغ ستاره. صدایش کردم. سرش را که بالا آورد تمام وجودم از نگاه خمارش لرزید.  مثل سیلابی که بی‌سروصدا و یک‌دفعه‌ای همه چیز را ویران می‌کند، مسخ شدم. از زیر پتویی که یک گاز پیک‌نیک زیرش بود، سرش را بالا آورد. چند تا سرفه پشت‌سرهم و...

«چیه؟ ای بابا، باز تویی که»

صورتم را برگرداندم. چشمانم توان دیدنش را نداشت. یک دختر پانزده‌ساله تو قبر،  کنار پدر و مادرش و ...

«دنبال دکترم»

«اون با کسی حرف نمی زنه، گفتم بهت که چقدر پیله‌ای»

«می دونم ولی میگن فقط با تو حرف می زنه»

«اره، خوب ...»

«میشه ازش برام بگی، چیکاره ست؟ اینجا چیکار می کنه؟ چرا بهش میگن دکتر و...»

حرفم رو قطع کرد. دود سیگاری را که تازه روشن کرده بیرون داد.

«اگه قرار بود همه اینا رو به تو بگم که با منم حرف نمی‌زد آقا خوشگله. خودت و خسته نکن. برو دنبال کارت»

«فقط بهم بگو کجاست؟ اومدم ازش تشکر کنم»

«دکتر هر شب تو یک قبرمی خوابه، می گه یه ذره دیگه از تعلقش به دنیا مونده و این‌جوری بهتر می تونه همون یه ذره رو بندازه دورو خلاص بشه. من که نمی‌فهمم چی میگه و منظورش چیه ولی خوب شنونده خوبیم برای حرفاش»

«امشب کجاست؟ می دونی؟»

«فکر می‌کنم اون طرف، راستی از بازی رولت روسی هم خیلی حرف می زنه ها و مثل اینکه خیلی دوست داره، قول داده یه روز نشونم بده»

«دقیق بگو کدوم طرف ستاره؟ بلد نیستم می‌ترسم بیفتم تو قبر»

«ای بابا چقدر سوسولی. اون کُپه آتیش رو می‌بینی، همون نزدیکی، راستی، وقتی از این بازی با اشتیاق صحبت می کنه، اسم یه نفر رو هم هی تکرار می کنه»

کنجکاو شدم بدانم چه کسی است؟

«اسم دختر یا پسرش؟ یا زنش؟»

«نه بابا، فکر نکنم، فقط می دونم خارجیه. میگه من از اون یاد گرفتم. یادم نیست. بزار ... فقط یه چیز یادمه، اول اسمش خیلی معروفه، اون زمان که تو مسابقه بیست سؤالی مدرسه شرکت می‌کردم، شنیده بودم. کی تلفن رو اختراع کرده؟»

«گراهام بل»

«گراهامش یادمه ولی بقیه‌اش یادم نیست»

تو موبایلم اسم گراهام رو جستجو کردم. کلی گراهام اومد ولی یکی‌اش که برام آشنا بود، توجهم رو جلب کرد. "گراهام گرین"

«گراهام گرین نبود؟»

«آفرین، چرا؛ همش میگه همین یارو خیلی ...»

وقتی رسیدم بالای سرش، تو قبر دراز کشیده بود. دو دستش را از دو طرف زیر سرش گذاشته بود و بدون اینکه حتی پلک بزند به آسمان خیره شده بود. قد بلندش مجبورش کرده بود پاهایش را به دیوار جلویی قبر تکیه بدهد.

آن شب آسمان صافِ‌صاف بود و ستاره‌ها کاملاً واضح و نورانی بودند.

فهمیدم معذب شده و خلوتش را به هم زدم و دلم نیامد، چیزی نگفته آن جا را ترک کنم.

«فقط اومدم ازتون بابت دیروز تشکر کنم»

حرفی نزد. سرم را انداختم پایین و برگشتم که بروم و مزاحم خلوتش نشوم که ...

«می دونی در طول زمستانِ نیمکره شمالی، ستارگان پرنورتر هستند؟»

«نه آقا نمی دونستم»

«شوپنهاور رو میشناسی؟»

«بله آقا»

«میدونی چرا این‌قدر به زندگی بدبین بود و حتی تصمیم جدی برای خودکشی داشت»

«نه آقا»

گیج و منگ ایستاده بودم و فقط گوش می‌دادم. جاذبه وحشتناکی داشت. چشمانش پر از خشم نگفتن بود.

دوست داشتم جسارت می‌داشتم و می‌پرسیدم.

هزار، هزار سؤال در ذهنم غوطه‌ور بود و من قدرت تکلم نداشتم. زبانم با وجود آن سرمای شدید به سقف دهانم چسبیده بود.

«من ... فقط ...»

حرفم را قطع کرد. انگاری فهمیده بود توانم حرف‌زدن ندارم. همان‌طور که به آسمان خیره شده بود، بدون اینکه حتی لحظه‌ای چشم برگرداند، پرسید:

«راستی، اسکار وایلد رو می‌شناسی؟ می دونی راجع به زندگی چی می گه؟»

«نه آقا»

«یه جمله قشنگ داره، خیلی قشنگ، میگه " همه ما در ته چاه فاضلابیم، اما شماری از ما به ستارگان خیره شده‌ایم" می‌فهمی؛ یعنی چی؟»

«نه آقا»

سرم را از گردن در بدنم فرو کردم طوری که گوش‌هایم به سرشانه‌هایم چسبیدند. برگشتم و سلانه‌سلانه به سمت ماشین حرکت کردم.

«راستی دکتر رو دیدی؟»

ستاره بود.

«اره دیدمش»

«خوب چی شد»

«هیچی، سردمه، خیلی سردمه ستاره»

چند شب بعد، خبر خودکشی یک نفر در گورستان نصیرآباد مثل بمب در خبرگزاری‌ها و رسانه‌ها پیچید. بدون معطلی به سمت گورستان راه افتادم.

همه دور یک قبر جمع شده بودند. آسمان گورستان از کپه‌های آتش، روشنِ روشن بود مثل روز، روز روشن. با صدایی که انگاری از تمام وجودشان بر می‌خواست، ترانه‌ای را زمزمه می‌کردند. مثل همیشه  کف پاهایشان بر زمین بود و زانوهایشان در بغل، سرهایشان توان راست ایستادن نداشت و وسط دوزانو خم شده بود و دیگر توان جداشدن نداشت.

گیج و منگ ایستاده و فقط نظاره‌گر بودم که یک نفر از پشت، آستین کاپشنم را کشید. ستاره بود.

«این کاغذ رو دکتر گفت بهت بدم. فقط گفت وقتی بهت بدم که ...»

اشک امانش را برید و هق‌هق‌کنان در تاریکی شب گم شد.

یک زرورق سیگار مچاله شده بود. با خط قشنگی نوشته بود ...

"این آخرین باری بود که سرنوشتم را به دست این گلوله چرخندهِ در خشاب می‌سپردم. لوله تپانچه را بر شقیقه‌ام می‌گذارم و برای آخرین بار ماشه را می‌چکانم و این آخرین مواجهه من با خودکشی است. می‌تواند من را قادر کند تا صاحب‌اختیار زیستن یا مرگ خود باشم".

فقط همین.

فریبا گفت:
عالی بود، به نظر من انسانهایی که خودکشی میکنن خیلی شجاع هستند
    محمدجعفر کروژدهی گفت:
    ممنونم از نظرتون.
مسلم تورینی گفت:
از هر نظر عالی بود و من فقط از نظر داستان نویسی عقیده ام را گفتم
    محمدجعفر کروژدهی گفت:
    خیلی ممنونم از اظهارنظرتون جناب تورینی عزیز

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش