از درسالن که وارد شد، بدون هیچ مقدمهی بسته جوراب هایش را همان پشت شیشه اتاق، نشانم داد. سلام نکرد و وارد اتاق شد. نه اینکه سلام کردن بلد نباشد، نه، فقط گمان نمی برد سلام کردن، دردی از دردهایش را دواکند. گره ای از کارش بگشاید و یا جایی یا زمانی به دردش بخورد. آب دماغش از شدت سرمای بیرون، گوشه هردو سوراخ بزرگش یخ زده بود. چشمانش گرد و سیاه بود. دندان های یکی بالا، یکی پاینش علیرغم نامرتب بودنشان، به طرزعجیبی قشنگ و جذابش کرده بود. هرچی از سنش پرسیدم، طفره رفت و جواب نداد. انگار نشنیده است.
« اسمتو که بگو حداقل »
« جاوید».« جوراب نمی خوای؟». « امشب شب چله ست هاا».
« مگه شب چله جوراب می خرند پسرجان»
« توهرچی بخری، امشب برای من شب چله میشه»
از جوابش متعجب شدم. نه به سنش می خورد اینجورحرفها، نه می توانست اینجورچیزها را جایی یادگرفته باشد.
« مدرسه نمی ری؟».
« چرا میرم، اینا رو بفروشم ساعت یک میرم»
حس و حال جواب دادن به سوالاتم را نداشت. با بی میلی تمام، کوتاه و مختصرجواب می داد. بیشتر دوست داشت چیزهایی را بگوید که خودش دوست دارد. یک ریزازمحله و کلوپ محله و بازی های کامپیوتری می گفت. اینقدربا اشتیاق صحبت می کرد که حیفم آمد حرفش را قطع کنم.آرنجش را روی میزگذاشته بود و کف دودستش را زیرچانه هایش ستون کرده بود ونگاه تیزش را درچشمانم فرو برده بود، مبادا حواسم پرت شود. آب دهانش را تند تند قورت می داد. انگاری حرفهایش به مثابه یک غذای لذیذ، که آب دهان را جاری می کند، برایش وسوسه انگیز بود.
« تو که اینجورجاها نیومدی، چه میدونی چه خبره، شبا که جوونا مست می کنن با قمه راه میوفتن تو محله وهرچی دم دستشون باشه جِرمیدن».
از اینکه کریم صاحب گیم نت محلهشان، مانع بازی کردنش می شد ناراحت بود.
« همه اونجا شرطی بازی می کنن و بیشتروقتام دعوا میشه، بچه ها رو نمیزارن اونجا باشن».
وقتی از مادرش پرسیدم، سرش را برگرداند و چیزی نگفت. فکر کنم ناراحت شده بود چون با عصبانیت و با لحنی جدی گفت:
« اگه جوراب نمی خری برم؟»
« همش مال من آقا جاوید، خیالت راحت»
« الکی میگی؟»
« برو به اون خانم کناری بده، پولش رو بگیر»
« زنته؟»
« بله، فرمایشی بود»
خندید و وقتی خیالش راحت شد که همه جوراب هایش را خریدم، دوباره نطقش باز شد.
« اگه بدونی قراره چیکار کنم؟».« پولم که جمع شد، منم می خوام برم شرطی بازی کنم».« دیشب بالاچ، تو بازی چهارمیلیون برد، میفهمی چقدر پوله؟».
« میگم امشب، جورابا رو کادوکرده به زنت بدی بهتر نیست؟ منم یواشکی ازاین کنار، میرم بیرون که نفهمه جوراب خریدی»
برای بار دوم بود که حرف هایش تکانم می داد. اندازه من، شایدم بیشترمی فهمید، فقط نمی دانم چرا اندازه من فرصت نکرده بود بزرگ شود، بعد به فکرکارکردن باشد. وقتی دوباره جسارت سوال کردن پیداکردم واز مادرش سراغ گرفتم،دست راستش را به دیوارتکیه داد، سرش را تا نیمه برگرداند و با غرورخاصی گفت:
« بهش گفتم، نمی خواد بری سر کار، خودم روزی صدهزارتومان برات میارم»
از در که بیرون می رفت، نه خداحافظی کرد نه تشکر، مثل وارد شدنش، بی سروصدا ومغرور، نه اینکه خداحافظی کردن بلد نباشد، نه، فقط گمان نمی برد خداحافظی کردن، دردی از دردهایش را دواکند، گره ای از کارش بگشاید و یا جایی یا زمانی به دردش بخورد. فقط یه لحظه برگشت وگفت:
« روی جورابها شکل قلب قرمزه، یادت باشه کادوهم که برای زنت می خری، همین شکلی باشه، قشنگتره هاا»
نمیدانم چراجاوید یادم انداخت، شب چله را دوست ندارم، شاید گمان میکنم شب چله، کارم را راه نمی اندازد، دردی از دردهایم که دوا نمی کند هیچ، دردی برآن می افزاید.
پدرم شب چله همیشه کنارم بود.