امروز روز خاکسپاریات بود فرزین. همه چیز عالی و مرتب، از انبوه جمعیت بهتزده گرفته تا سلام، رژه و مارش نظامی بر تابوت پوشانده شدهات با پرچم ایران. گریه و اشکهای بیسروصدا هم تا دلت بخواهد، فَتوفراوان. خیلی نگران آن دنیایت نبودم. چون فارغ از اعتقاداتت، تمام معیارها و ضوابط یک زندگی اخلاقی را رعایت میکردی. مرد بودی به معنای واقعی فابریک و یک دهه چهلی ناب پس چه دنیای پس از مرگ باشد و چه نباشد تو ضرر نکردهای و خاطرت جمع.
دوهفتهای از زمان به کما رفتنت میگذشت. مهنوش تمام سعیاش را برای برگرداندت به زندگی کرد؛ ولی به گمانم خودت دوست نداشتی و نمیخواستی برگردی. قبول کن لجباز بودی فرزین. همه چیز را میفهمیدی و میدیدی، از التماس و خواهش مهنوش برای نکشیدن دستگاههای آویزان به خودت تا خواهش و التماس به اینوآن برای دعاکردن و دادن انرژی مثبت. شاید مادرت میتوانست تو را برگرداند، با نگاهش حتی از پشت آن پنجره ضخیم آیسییو و یا با کشیدن دستهای ضخیم و پیرش بر بدن بی حس حالت و شاید در تو تردیدی ایجاد کرد برای بازگشت؛ ولی باز هم لج کردی مرد.
و تسلیمشدنت بعد از دو هفته هم برای من و تمام کسانت سخت عجیب و بهتآور بود درست مثل لجاجتت برای برنگشتن، آخر تو مرد جنگیدن و مبارزه بودی نمیدانم چه شد که تسلیم شدی آن دو هفته در چه فکری بودی؟ به کارهای نیمهتمام و نکردهات، بهتنهایی مهنوش و بچههایت یا شکستهشدن کمر مادرت. زانوهای مادرت را امروز میدیدم، خمیده شده بود فرزین.
با مهنوش قرار گذاشته بودیم از این هفته ببرمت جلسه مثنویخوانی خودمان، گفت: " تور و خدا ببرش، بزار بیرون بیاد از این لاک سخت تنهایی خودش". نشد فرزین، اونجا هم ما رو قال گذاشتی.
امروز که به خاک سپردیمت، انگاری به همه گوشزد کرده بودی متین و باوقار باشند، درست مثل خودت، جنتلمن و باشخصیت، صدا از کسی درنمیآمد، مبهوت و سرگشته بودند و بهآرامی اشک میریختند. اینهمه بهت و حیرت یکجا ندیده بودم مرد، فقط مهنوش بیانضباطی میکرد و زمانهایی صدایش را به سرش میانداخت، البته بگویم بیراه نمیگفت و خیلی شلوغش هم نمیکرد، فقط وقتی نوحهخوان از وجود حرف زد، گفت؛ "فرزین همه وجودم بود". انگاری هنوز وقت مردنت نبود، خوب منم قبول دارم هنوز حیف بودی برای مردن ولی قبول کن این دنیا هم لایق بودنت نبود.
تمام لحظههای مراسم از دیدن مهنوش واهمه داشتم فرزین، دوست نداشتم چشمم به چشمانش خیره شود، راستش خجالت میکشیدم؛ اما دست آخر میبایست میرفتم. سروناز و امیر یاسین هم کنارش نشسته بودند، آرام و باوقار مثل خودت، چشمش که به من خورد طاقت نیاوردم، دوزانو جلوش نشستم، نه که خودخواسته باشد، توان ایستادن نداشتم، ولی راستش سرم را نتوانستم راست نگه دارم و پایین افتاد، نه حرفی برای گفتن داشتم و نه طاقت شنیدن نالهها و دیدن اشکهایش را داشتم. فقط یک چیز را یواشکی و باوقار و متانت خاص خودش بهم گفت؛ " به خدا مواظبش بودم و همه سعیام رو کردم"، راست میگوید مرد، مهنوش همه سعیاش را کرد ولی...
به یاد رفیقم دکتر فرزین زیوری، جمعه دهم آذرماه 1402