امروز من خودم را بخشیدم، اگرچه مسیر دشوار و درهمپیچیدهای بود روند این بخشش و فهمیدن. امروز فهمیدم که بیشتر از همه چیز و همهکس از دست خویشتنِ خویش عصبانی و دلگیرم بودهام. خودم را دوست نداشتم و نمیدانستم قبل از هر چیز و هر کس باید اول او را دوست میداشتم و در تمام این پنجاه و سه زمستانی که گذراندم، همه این بار احساسات ناخوشایند و خستهکننده را بر روی شانههای رنجورم تاب آوردم و شاید هم گاهی بر روی شانههای دیگران، بدون گرفتن رخصتی از آنها میگذاشتم.
چرا باید فکر کنم کس دیگری به جز من، باید من را ببخشد، چرا باید اشتباهاتم، نواقصم و گناهانم را کس دیگری غیر از خودم، ببخشد، همه ما اشتباه میکنیم، این واقعیت زندگی است. به قول کریستین نف " مگر ما قرارداد مکتوبی قبل از به دنیا آمدنمان امضا کردهایم که اشتباه نکنیم و همیشه کامل باشیم و همیشه در مسیر دلخواه خودمان قدم برداریم. من یادم نمیآید چنین قراردادی را قبل از به دنیا آمدنم امضا کرده باشم".
نمیدانم چرا باید عمری را بر این اعتقادِ زندگی پای میفشردم که مسائل، درد و رنجها و مشکلات من بهاندازه مسائل، درد و رنجها و مشکلات دیگران اهمیت ندارد. من هم بهاندازه دیگران نیازمند توجه و احترام هستم و چرا باید سالها بهجای قبول نواقص و آسیبپذیری خودم به مبارزه برای اول بودن و سر صف قرارگرفتن مبارزه بیخود و بیجهت میکردم، مبارزه و جنگیدن برای یکسری انتظارات غیرواقعبینانه و خارج از توان، استعداد و توانمندیهایم. الان که فکر میکنم میبینم یکسری نواقص و ضعفهای من به خیلی چیزهایی ارتباط داشت که لزوماً من هیچ نقشی در آن نداشتم و از کنترل من خارج بود.
من امروز فهمیدم، همین که هستم خیلی هم خوب است و چیزی بیشتر نمیخواهم و البته این نه به معنای درجازدن و بیتفاوتی است. من باید میدانستم ترکیبی از ویژگیهای خوب و بد هستم و همانطور که تمام خصوصیات و ویژگیهای خوب دنیا در من نیست، همانطور هم همه ویژگیهای بد به من تعلق ندارند. من امروز میتوانم انکار هر چیز ثابتی را در زندگیام آغاز کنم.
بهشتی وجود ندارد، خودم را بخشیدم و نیز خدا را بهخاطر شوخی بزرگش با خودم. تنها به یک دلیل میتوانم بگویم بهشتی وجود ندارد. اگر ما کامل بودیم دیگر انسان نبودیم. در زندگیمان همانطور که سختی و مشکلات و رنج و درد هست، لذت و شادی و شکوه هم هست. حیرت هم هست. اگر همه چیز همیشه در مسیر خوبی، شادمانی و کمال طی میشد آیا کسالتآور نبود؟ آیا میشود مکانی را متصور بود که همه چیزش همیشه و در همه حال ایدهآل و مطلوب باشد؟ نه دردی وجود داشته باشد نه رنجی، نه مشکلی وجود داشته باشد نه راه ناهمواری. واقعاً تصورش هم کسالتآور و خستهکننده است، نیست؟
من اگر در چنین جایی بودم بعد از چند دقیقه از آن خارج میشدم، بدون شک؛ چرا؟ چون واقعاً همه ما به دنبال جذابیت، شگفتی و حیران شدن هستیم، ما مسیر همیشه هموار بدون پستیوبلندی را دوست نداریم. دقت کردهاید در جادههایی که بهاصطلاح به آن کفی میگویند، خوابمان میبرد، چه چیز باعث این خستگی و خوابآلودگی است؟ یکنواختی دائم. نه جذابیتی دارد نه فریبندگی. همه ما خواستار زندگی هستیم که ما را حیران کند، برایمان جذاب باشد و فریبنده. اگر آن جا همیشه کامل بود. بیعیبونقص، آِیا پرسشی برایمان به وجود میآمد؟
پس اگر بهشتی با آن اوصاف آنچنانی همیشگی هم وجود داشته باشد، مسلماً بعد از مدتی حوصلهمان سر میرفت و دلمان را میزد. من بودم از آن خارج میشدم؛ شما چطور؟ من نمیتوانم منتظر بهشتی بمانم که ناجی من باشد، من میخواهم خود مسئول کارهای خوب و بدم باشم. میخواهم منجی درونم باشم و بهشت موعود را با کنترل اراده، گفتار و اعمالم میخواهم تحقق بخشم.
من آدم تنها و مستقلی نیستم. من بر تمام زندگیام در تمام مدت آن کنترل نداشته و ندارم. من توهم کنترل داشتم. من محصول مشترکی از تمام شرایط محیطی و خصوصیات ژنتیکی هستم. من نمیتوانم محیط اطرافم، خصوصیات ژنتیکی، خانواده، دوستان و پیشینه اجتماعی و فرهنگی خودم را نادیده بگیرم. من ناقص هستم و هیچوقت به کمال مطلوب نمیرسم. باید بدانم همیشه کسی باهوشتر، عاقلتر و قویتر از من وجود دارد. من به دنبال چه هستم؟ یک امر دستنیافتنی؛ آیا من همه عوامل و شرایط تأثیرگذار بر خودم را میشناسم و درک درستی از آنها دارم؟ آیا واقعاً درک درستی از اتفاقات و مشکلاتی که برایمان پیشآمده است داشتهام؟
این جمله عیسی مسیح همیشه تکانم میدهد، " بگذارید کسی اولین سنگ را به گناهکار پرتاب کند که مرتکب هیچ گناهی نشده است". آیا ما هیچوقت شده خودمان، اشتباهات خودمان و گناهان خودمان را بفهمیم و درک درستی از آنها داشته باشیم؟ من که مسلماً و با قاطعیت میگویم، نشده.
من با تمام قدرت، ضعف، موهبت، شایستگی، چالشها و خصوصیات منحصربهفرد و غریب خودم، محمدجعفر کروژدهی هستم و میگویم همین که هستم خوب است.
و در انتها شجاعت به خرج میدهم و اقتدا میکنم به گفته استاد کیارستمی که میگفت: "رسیدن به پیری امتیازهایی هم دارد، یکی این است که از قید برخی از مقررات و تعهدهای خفقانآور خلاص میشویم. اگر تا مرگ یکقدم بیشتر نباشد چه ترس از بیراه رفتن و صراحت لهجه".
پس میگویم؛ من از امروز بنای ساخته شده پنجاه و چهارساله خود را فرومیریزم به امید اینکه دوباره با تعقل و تدبیر خودم توان ساختن بنای جدیدی را داشته باشم. من از امروز هر چیز ثابتی را در زندگیام انکار میکنم. من نیاز دارم که دوباره کسی نباشم مثل کودکی که تازه به دنیا میآید و بهخاطر معمولی بودن و تازه بودنم پذیرفته شوم. دیگر به دنبال درک شکوه و جلال بهشت نیستم میخواهم اجازه دهم اگر بهشتی باشد؛ شکوه و عظمت او، من را در آغوش بگیرد. همین و بس.