قبل از اینکه براتون از بهترین تصویر ذهنی قبل از مرگ بگم باید یه چیزی ر و براتون روشن کنم. نه احساساتی بشید. نه ناراحت و نه منو فحش بدید. چون مرگ دیگه برام جنبه طنز داره نه ازش میترسم و نه فکر بعدش هستم، چون دیگه بهش اعتقادی ندارم. فقط گوش کنید. شما هم فکر کنید این نوشته جنبه طنز داره براتون مثل من. مجلس سوگواری و تشیع جنازه آنچنانی و حلوا و شیرینی مخصوص رو دوست ندارم. پس لطفاً فراموشش کنید. به خواست و سلیقه بقیه هم توجهی نکنید. مراسم خودمه دوست دارم اینجوری باشه. دوست ندارم اون صحنه همیشگی هجوم بچههای سر خاک تو خواجه ربیع به میوه و شیرینیهای مرتب چیده شده تو سینیهای قشنگِ گرون قیمت رو، سر خاک خودم ببینم. خیلی حالم بد میشه. اصلاً طاقت این حجم بینظمی و هرجومرج رو ندارم. می دونید چیه همه حواسشون دقیقاً میره به سمت این بچهها و منِ مرده رو فراموش میکنند. تازه ممکنه من رو هم بهخاطر این مجلس بینظم فحش و ناسزا هم بدند. پس لطفاً بیسروصدا و آروم برگزار بشه. کاش میشد آهنگ موردعلاقهام اونجا پخش بشه، البته بعید می دونم حضرات مؤمن اجازه بدند ولی شما سعی تون رو بکنید.
می دونید دلم چی می خواد؟ دوست دارم همون روز، بعد از مراسم خاکسپاری، همه تو خونه جمع بشند و یه مراسم کباب پزون حسابی تو تراس پشتی را بندازید. دوستام روهم خیلی مایلم حضور داشته باشند. فقط نمی دونم اینجوری بهشون خوش می گذره یا نه؟ ولی بهتره اونا هم باشند بالاخره هم من توقع دارم و هم اونا توقع دارند که تو همچین دورهمی باشند.
می خوام بعد از نهار دور هم جمع بشید و روی میز نهارخوری بساط بازی مافیا رو راه بندازید. یه عده تون هم که مافیا رو دوست ندارید، گلیاپوچ بازی کنید. قبول دارید دیگه که من استاد این بازی بودم برخلاف اینکه تو مافیا یه خنگ تمامعیار بودم. بعضی هاتون هم بشینید به تماشای فیلم دیدن. اگه به سلیقه من می خواین عمل کنید، فیلم "مردی به نام اوتو" رو ببینید. خیلی دوسش دارم. می دونم شما هم ازش خوشتون میاد.
بچهها رو بزارید راحت باشند. هر آتیشی می خوان، بسوزونند. جوونها هم هر کاری دوست دارند بزارید انجام بدند. بنوشند. بِکشند. بُخورند و موزیک گوش کنند. راحتِ راحت باشند.
فقط نمی دونم متوجه شدید یا نه؟ منظورم از این همه توصیف و ذکر جزئیات اینه که می خوام دور هم جمع بشید و فقط بخندید و شاد باشید تا منم کیف کنم. گریه و ناله زاری رو اصلاً دوست ندارم. راستی راجع به انتخاب آهنگ هم اگه دوست داشتید سلیقه من رو بشنوید همون آهنگ معروف، " امشب می خوام مست بشم" رو گوش کنید.
یادم رفت بگم؛ لطفاً لباس سیاه نپوشید. گرچه خودم رنگ مشکی رو خیلی دوست دارم؛ ولی دوست دارم همه تون لباسِ شیک و مرتب و قشنگِ رنگی بپوشید. تا جایی که می تونید اسپورت بپوشید. آخ که اگه زیرشلواری ماماندوز به تعداد همه تون داشتم، میگفتم همه تون از اونا بپوشید. خیلی خندهدار میشدید.
این دورهمی فامیلی و دوستانه خیلی بیشتر به دلم می چسبه تا مراسم خشک مسجد و سر خاک. چیه بابا اون مراسم بیخودی، اصلاً خوشم نمیاد. شاید تا اون موقع یه فیلم هم از خودم ضبط کنم و بگم آخر دورهمی تون بزارید، تا هر چی خندیدید، کوفت تون بشه. شوخی کردم. البته نه بهخاطر اینکه اشک تون رو دربیارم ها، نه اصلاً. اینقدر دیگه بدجنس نیستم. فقط میخواستم بدونید چقدر همه تون رو دوست دارم و به یاد تکتک تون هستم. البته می دونم بالاخره چند قطره اشک رو میریزید و چارهای نیست؛ ولی فکر کنم از این کار منصرف بشم چون با گفتههای خودم ممکنه تناقض پیدا کنه و دورهمی تون غمگین بشه پس اصلاً فکرش و نمیکنم و انجامش نمی دم. خیال تون راحت.
چقدر حرف زدم. اصل مطلب موند. من میخواستم فقط دوستداشتنیترین تصویر قبل از مرگم رو بگم. البته همه حرفهایی که زدم واجب بود. خیلی دوست دارم همه چی وفق دل و مراد خودم باشه. می دونم الان با خودتون فکر میکنید، چه خودخواهی جعفر ولی بزارید همین چیزهایی رو که دوست دارم انجام بشه. جان جعفر مدیونید اگه به حرفم گوش ندید. کاش میشد نوع مرگ رو هم انتخاب میکردم. مردنِ مثل نعیم، پدر ساحل رو خیلی دوست دارم. باعزت و سربلندی بود. اگه غرورم تو جاهایی از زندگی شکسته شده باشه که حتماً اینجوری بوده و خیلی جاها شکسته شده مخصوصاً همین اواخر، ولی به عوضش یکجا همش جبران میشه. می دونید اینجور مردن به آدم خیلی حال می ده. شایدم همین نوع رو انتخاب کردم. حالا باید فکر کنم.
یه چیز دیگه بگم و خلاص؛ من تو زندگیام از کسی نه دلخوری دارم و نه ناراحتم بهغیراز سه نفر، یه بازپرس، یه وکیل و یه بیمعرفت که خودشو رفیق جا زده بود. با اینکه آدم کینهای نیستم؛ ولی این سه نفر رو هیچوقت نمیبخشم. نمی خوام مثل مذهبیها و معتقدین به زندگی پس از مرگ نفرین و لعنت کنم و به اون دنیا واگذارشون کنم ها، اصلاوابدا چون اعتقادی به این جور چیزها ندارم و اصلاً هم نمی دونم چه اتفاقی میوفته و رضایت یا عدم رضایت من مهم هست یا نه ولی گفتم که ناگفته نمونده باشه. ولی از اون طرف قضیه، خیلی برام مهمه و دوست دارم بعضیها منو ببخشند. مخصوصاً پدر و مادرم و بعضی اطرافیانم که نمیتونم اسم ببرم و همینالان ممکنه اونجا باشند. حالا دیگه هی به هم نگاه مشکوک نکنید که اینجا منظورم چی بود و چه کسی بود. بیخیالش بشید.
اما قشنگترین تصویر ذهنی قبل از مرگم؛ خیلی راجع بهش فکر کردم و خیلی بالا و پایین کردم خاطراتم رو.
اون خاطره فلک شدنم رو یادتون هست؟ تو مدرسه امیرکبیر، قبلاً تو قصه زندگیام براتون گفته بودم. اون خیلی تو مسیر طولانی و مسخره زندگی روم تأثیر گذاشت. اشکم رو بارها درآورد. کف پاهام خیلی درد گرفته بودکه هنوز همحسش میکنم؛ ولی خیلی چیزها بهم یاد داد. شاید مهمترین صحنه بعد از فلک شدنم رفتن به خانه و دیدن چشمهای قرمز مادرم بود. اون صحنه رو خیلی دوست داشتم و هنوز هم مایلم قبل از مرگ تو ذهنم نقش ببنده ولی خداوکیلی دوست دارم یه صحنه دیگه هم به این مراسم ذهنی قبل از مرگم اضافه کنم. دوست دارم پدر و مادرم رو در یک قاب وقتی عصرها روی تراس خونه در حال خوردن عصرانه بودند رو دوباره ببینم. خیلی لذتبخش بود برام. زن و شوهر ، دَم دَمای غروب سفرهای پهن میکردند. پدرم از باغچه تو حیاط سبزی و خیار و گوجه جمع میکرد. مادر سماور نفتی رو معمولاً میورد تو تراس و همونجا بساط چایی رو هم آماده میکردند و مینشستند به عصرانه خوردن و چه کیفی میکردند دوتایی. سینمایی بود این لحظه و چقدر زود گذشت.
این دوتا صحنه از لذتبخشترین تصویرهای ذهنی منه که دوست دارم قبل از مرگ به یاد داشته باشم. خیلی احساساتی نشید. مرگ یه چیز اجتنابناپذیر، حتمی و بدونچاره است و نمی شه ازش فرار کرد پس برای همه مون پیش میاد من فقط میخواستم برای خودم قشنگترش کنم. هم اون لحظه خاص رو و هم چند ساعت بعد از اون لحظه رو. فقط همین. به همه تون خوش بگذره.
البته بگم ها، من حالا حالاها هستم؛ چون هنوزکار نکرده و آرزوی برآورده نشده خیلی دارم.