سلام صبح به خیرآقای بازپرس
حالتان چطور است؟
مدتی است جنابعالی را زیارت نکردهام. دلتنگتان هستم.
اتفاقاً از دیروزعصر ساعت شش و نیم که گوشی موبایلم را روشن کردم و رای تأیید شده شما را دیدم، بسیار به فکرتان بودم. نه اینکه خداینکرده فحش و ناسزایی نثارتان کرده باشم، اصلاوابدا. مدیون باشید اگر چنین فکری با خود بکنید. فدای سرتان. مگر تقصیر شما بود چنین رای و نظری داشتید؟ من که چنین فکری نمیکنم.
اگر یادتان باشد همان روز، همان روز مواجهه حضوری را میگویم که متهم ما جلو در دادگاه از ماشین بیامدبلیو 2018 مشکی رنگش با چند وکیل کیف به دست و مؤدب پیاده شد و بعد با اجازه شما و با همدیگر وارد اتاقتان شدیم و شما به آنها گفتید بفرمایید و به من و وکیلم فرمودید بنشینید و ما هم با ترسولرز نشستیم نکند صدای قیچ صندلیمان بلند شود و خاطر جنابعالی مکدر. یادتان هست؟ همان روزی بود که شما به من فرمودید؛
«حرفاضافه نزنید. تا من نگفتم حرف نزنید. حرف من را قطع نکنید»
یادتان افتاد؟ دقیقاً همان روز، جسارتاً من یواشکی بدون اینکه شما متوجه بشوید روی یکتکه کاغذ کوچک نوشتم؛
«کارمان تمام است. پاشوبرویم پی کار و زندگیمان»
و به وکیلم دادم. این وکیل فلان شده ما هی اصرار کرد که نه آقا، بمانیم. کار و زندگی ما همینجا رقم میخورد. البته بعداً من به ایشان گفتم خیلی گندهگوزی کردی برادر ولی بازهم او اصرار داشت پشتسرهم استدلالهای صد من یه قاز و کلی تبصره و مادهقانونی به رخ من و شما عالیجناب بیاورد و هی ادعای فضل و دانش کند. بیچاره وکیل جوان من.
شما هم هر از چند گاهی که حرفش تمام میشد، سری تکان میدادید. یادتان آمد؟ این وکیل بنده خدای ما هم فکر میکرد وقتی شما سرتان را تکان میدهید؛ یعنی اینکه تأییدش میفرمایید و هی سر ذوق میآمد و هی آبدهانش را قورت میداد و هی دوباره با دهان خشک شده، تبصره و ماده بلغورمی کرد.
طفلک این متهم ما که مجبور بود چرندیات قانونی و حقوقی وکیل ما را گوش کند. همان لحظه هم جسارتاً یواشکی روی یکتکه کاغذ برایش نوشتم که پسر جان این تکان سرهای شما عالیجناب نشان تأیید تو نیست. اینقدر زور نزن و به خودت فشار نیاور؛ ولی کو گوش شنوا. اصلاً الان که فکر میکنم، میبینم همین وکیل ذلیلمرده ما هم کم بیتقصیر نبوده که شما را نمیفهمید.
بله داشتم خدمتتان عرض میکردم آقای بازپرس که اصلاوابدا شما تقصیری نداشتید. این متهم محترم ما خیلی پر رو و پولدار بود. من در عمرم متهم اینقدر پررو و پولدار ندیده بودم. ایشان طبق شنیدهها، البته بعدها شنیدم مدیون باشید اگر فکر کنید همه چیز را در همان جلسه فهمیدم. نخیر خیلی بعدها، ایشان کل کارهای خلاف تا آخر عمرشان را یکجا و بهصورت کنترات حساب کرده که هی مجبور نباشد برای هر خلاف کوچکی دست در جیب مبارکشان کند و دچار زحمت شود. الان که فکر میکنم، میبینم عجب ایده خلاقانه و جالبی است این یک جا حسابکردن تمام خلافهای عمرت، با این روش اعتبارت را هم زیر سؤال هم نمیبرد. ببخشید جناب بازپرس من هی از این شاخه به آن شاخه میپرم. مگر حواس میماند برای آدم از این حجم ...
راستی آقای بازپرس دیشب شما یکلحظه من را یاد پدرم انداختید. همیشه از خودم میپرسیدم درد و رنجی را که نشود به دیگران گفت و نشان داد، چه باید کرد؟
پدرم راهش را بلد بود. یعنی الان فهمیدم نه اینکه خداینکرده فکر کنید از قبل میدانستم، اصلاوابدا مدیون باشید اگر چنین فکری بکنید. بله عرض میکردم.
سیگارش را یواشکی در گوشه دنجی، تنهایی و بهدوراز چشم همه ما مخصوصاً مادرم روشن میکرد و حتی دودش را هم بیرون نمیداد. طفلکی بدون اینکه حتی نفس بکشد، نکند که ما ببینیم و بفهمیم. قطرههای سرازیر شده اشکش را هم دائم با پشتدستانش پاک میکرد من فکر میکردم علتش دود سیگار است. تازه دیشب فهمیدم به خداوندی خدا چرا این کار را میکرد، دقیقاً همان دیشب. خدا پدرتان را بیامرزد و اگر زنده ست خداوند حفظش کن که دیشب من را یاد پدرم انداختید.
بله داشتم عرض میکردم دیشب من هم میخواستم امتحان کنم. دیدم از من ساخته نیست. مگر میشود یک سیگار را با دو سه پک تمام کرد و تمام دودش را خورد؟ انصافاً کار سختی است.
دیشب تا صبح بیدار بودم آقای بازپرس، فکرم مدام دنبال مقصر بود. مگر پیدا شد؟ هر چه گشتم نیافتم که صدای اذان مسجد محلهمان من را یاد خدا انداخت. دیدم چه کسی بهتر از خدا؟ دیالوگهای من و خدا کمکم داشت به جاهای باریک کشیده میشد و هرازچندگاهی بهخاطر اینکه شورش را درنیاورم، بندگیام را به رخش میکشیدم. تعدادی از کارهای دهنپرکن و آن دنیایی را یادش انداختم و هی تکرار میکردم ولی انگاری سر تکاندادنهای او هم از سر تأیید نبود.
کلی برایش خطونشان کشیدم. تهدیدش کردم. تطمیعش کردم. حتی یکجایی آقای بازپرس قسمش دادم باور میکنی؟ گفتم: «تو رو جان خودت خدا، نزار فکر کنم نیستی». تا حالا جان خودش قسمش نداده بودم. کار بدی کردم نه؟ خودم بعداً فهمیدم مثل این طلبکارهای پر رو.
سیگار چندمی است که روشن میکنم آقای بازپرس ولی نتوانستم مثل پدرم ...
صدای اذان محلهمان که تمام شد بدجوری خجالت کشیدم هم از خودم هم از خدا و هم از پدرم میدانید برای چه جناب بازپرس؟ یاد نمازهای پدرم افتادم. نمازهایی که فقط جهت همان درد و رنجهای پنهان و یواشکی خودش بود و سوره حمد و قل هو الله را شکسته و منقطع میخواند و من فکر میکردم اشتباه میخواند و چرا اینقدر وسط خواندنش مکث میکند؟ نمیفهمیدم، شما که فهمیدید نه؟
دیگر خسته شدهام آقای بازپرس از همه چیز و همهکس. از بازجوییها و پرسوجوهای الکی و بیفایده که نتیجهاش از قبل مشخص باشد. از دیدن از شنیدن، از کلماتی مثل حق، عدالت، دنیا، آخرت، از تمام اعتقادات کهنه و مسخرهام. دیگر شاید به دیدن شما هم نیایم جناب بازپرس. فقط ماندهام هنوز هم بیاویزم این اعتقادات کهنه و مسخره خودم را بر این جالباسی بهجامانده از بچگیام؟ یا نه؟ به گوشهای پرت کنم همهشان را. فارغ از هر دلبستگی و دلدادگی. فارغ از اخم مادرم.
پرت میکنم ...
بگذار لگدمال شوند و بپوسند. دیگر برایم مهم نیست. فقط ماندهام با خدای خود چه کنم؟
دیگر عرضی نیست. ببخشید زیاد حرف زدم. خدانگهدارتان. راستی شبها خوب بخوابید!