چهارشنبه چهاردهم دیماه 1401
امروز صبح بعد از اینکه مهرانا را به مدرسه رساندم، نتوانستم طبق عادتی که داشتم، نیم ساعت دور پارک بدوم. با وکیلم آقای الف. میم قرار داشتیم سری به شعبه ... دادسرای ... بزنیم.
دفعه قبل که از اتاقش بیرونم کرده بود، حسابی از دستش شاکی بودم و چند ساعتی کلافه و به همین خاطر این دفعه که ابلاغیه را خواندم هیچ تمایلی به رفتن نداشتم.
"از شما دعوت میشود سه روز پس از رؤیت برای پیگیری شکایت خود به شماره پرونده ...... در شعبه ... حاضر شوید".
«امیر جان خودت تنها برو، من جلو زبونم رو نمی تونم بگیرم و این آقای بازپرس تا منو بازداشتگاه نفرسته ول کنم نیست هاا، بهش هم بگو، این موکل شاکی فلکزده و بدبخت من سخت مریضه»
روز بعد زنگ زد و گفت: «حاجی قبول نمی کنه، می گه خودشم باید با شه»
«مگه نگفتی مریضه؟ نمی تونه بیاد»
«چرا بهش گفتم، گفت تا آخر هفته بهتر شد که با هم بیاین»
و انگاری حیفش آمده بود، کوهی از تحقیر را که مخصوص من در طول این مدت جمعآوری کرده بود، تنهایی نثار وکیلم کند.
این جمله؛ " ای آقااا؛ مگه شما دکترا نداری؟ مگه شما سردفتر نیستی؟ شما پنجاه و سه سال سن داری، چطور دقت نکردی و ......" را بدون استثنا برای تحقیر و خفت من در تمام جلسات بازپرسی با شکل عجیبی عنوان میکرد؛ سرش را به سمت شانه چپش خم میکرد، عینکش را برمیداشت که گردی چشمانش را بهتر بتوانم ببینم دو دستش را که تا آرنج بهصورت نیمه خم درآمده بود به سمت من دراز میکرد و سپس آن جمله معروف تحقرآمیزخودش را میگفت.
من اگرمی دانستم گرفتن مدرک دکتری و شغل سردفتری اینقدر دستمایه تحقیر من توسط آقای بازپرس میشود، غلط میکردم درس بخوانم. اصلاً من غلط میکردم شکایت کنم، آن هم بهعنوان شاکی در شعبه شما؛ ولی خدا شاهد است که نمیدانستم.
ساعت هشت و ربع باعجله خودم را رساندم دادسرای ... ازقراریکه وکیلم لبخندزنان نفسنفسزدنهای من را از جلو پلهها تا رسیدن به خودش، مشایعت میکرد، فهمیدم هنوز حضرت آقا تشریف نیاوردند.
ساعت ده شده بود و هنوز آقای بازپرس نیامده بود. در این مدتِ دو ساعت اینقدر از تاریخ و نقش روحانیت در انقلاب مشروطه، دولت قاجار و به توپ بستن مجلس توسط احمدشاه برای حاضرین حقوقدان آن جا صحبت کردم که کمکم داشت اطلاعاتم تَه میکشید.
«راستی آقای دکتر؛ شما که تاریخ خوندید، چرا در انقلاب 57، با وجود اون همه نیروهای اپوزیسیون، روحانیون پیروز شدند و بر مسند حکومت نشستند با اینکه از عوامل شکست انقلاب مشروطه بودند؟ و از آن تاریخ کمرنگ شده بودند»
تازه داشتم برای سؤال سخت و پرحاشیه خانم وکیل و اظهارفضل خودم آماده میشدم که از قیام و بلندشدن فوج منتظر در سالن انتظارفهمیدم ایشان تشریف آوردند.
البته علت دیر آمدن آقای بازپرس را، قبلش مدیر دفتر ایشان کامل برای حضار توضیح داده بود.
«آقای ب. چهارشنبههای هر هفته با قضات دادسرا جهت وحدت رویه جلسه دارند و بعد از اتمام جلسه و صرف صبحانه تشریف میارن، نگران نباشید»
وقتی همگی بلند شدند و سلام کردند و علیک تحویل گرفتند، فهمیدم روز خوبی خواهیم داشت، چون حاج آقا حالشان خوب بود وگرنه بیکار که نیست جواب سلام مردم را، علیک تحویل بدهد.
وارد اتاق که شدیم بدون اینکه نگاهی به ما بیندازد شروع کرد به تایپکردن، سرعت تایپکردنش عجیب هر بار من را تحتتأثیر خودش قرارمی داد. صدای سریع و بدون مکث تِق تِق دکمههای کیبورکامپیوترش و مهارتش دردَه انگشتی تایپکردن همیشه برای من رشکآور بود. تازه اصلاً به کیبورد هم نگاه نمیانداخت و چنان خودش را مشغول اطراف میکرد و بعضی وقتها، هنگام تایپ چشم در چشم حاضرین میزد که انگاری از آن دنیا الهام میگرفت.
اتاقش همچنان نامرتب و درهموبرهم بود. از جلسه قبل تا الان پنج گل دیگر به تعداد گلهای اتاقش اضافه شده بود. با وسواس و دقت عجیبی در حال شمردن گلهای اتاقش و البته اشیا چیده شده کمد پشتیاش بودم. آن گل خشکیده کاکتوس هنوز در کمد پشتی جا خوش کرده بود. احتمالاً چون در خشکشدنش خود را مقصرمی دانست و عذاب وجدان داشت آن را بیرون نمیانداخت تا تلنگری باشد بر وجدان همیشه بیدارش. سیمهایی که در زمان کرونا به آنها پلاستیک وصل شده بود، هنوز به دیوار و سقف اتاقش آویزان بود، البته این دفعه بهتنهایی و بدون پلاستیک. از اینکه اتاقش را با کنجکاوی وسواسگونه براندازمی کردم و لبخندی به لب داشتم، توجهش جلب شد.
«چیکار میکنی آقا؟»
«هیچی آقای ب.»
«چرا اینقدر بهدور و اطرافت نگاه میکنی؟»
«داشتم فکر میکردم آقا»
«من متعجبم آقای کروژدهی، شما با این سطح تحصیلات و داشتن مدرک دکتری و شغل به این حساسی، چرا باید اعتماد کنی به این آقای ع. د. ا. بااینهمه اتهام و 7 سال سابقه زندان، و خودتو دچار مشکل بکنی، من نمیفهمم آقا»
این دفعه خیلی زود رفت سراغ این جمله و تحقیر من و البته منتظر بود مثل دفعه قبل اظهارفضل کنم تا بیشتر حالم را بگیرد و از اتاق بیرونم کند که تیرش به سنگ خورد و با یک جمله سَروتَه قضیه را جمع کردم.
«بله آقای بازپرس درست میفرمایید»
فکر نمیکرد جوابش را اینقدر متین و مختصربدهم. طاقت نیاورد و گفت:
«من یه عمه داشتم آقا، بر اثر تقصیر پزشک معالجش، یکچشمش رو از دست داد. کور شد آقا، میفهمی؟ به من زنگ زد که عمه جان، منو راهنمایی کن چیکار کنم؟ چه جوری ازدکترشکایت کنم؟»
منتظر بودم بحث را احساسی کند و از تقصیر و اشتباهات خودش بگوید، بلکه من خیلی غصه نخورم و عذاب وجدان نداشته باشم. چشمانش را گِرد کرد و خودکارش را به میز کوبید وبا حالت پیروزمندانهٔ گفت:
«گفتم نخیر عمه جان، به من چه؛ وکیل بگیربهت مشاوره بده. من حتی در کور شدن چشم عمهام که اون دکتر مقصر بود، بهش مشاوره حقوقی ندادم و دخالت نکردم. مگه آدم باید تو هر کاری دخالت کنه آقا؟»
دیگر من هم قانع شدم که نباید در هر کاری دخالت کرد، حتی کور شدن چشم عمهات. بعد از تعریفکردن این داستان واقعاً چیزی برای گفتن نداشتم. اینقدر این جریان کمکنکردن به عمهاش و مشاوره ندان به این بنده خدا را با تحکم و قاطعیت خاصی تعریف میکرد و میخواست بر سر من بکوبد که توان حرفزدن برای من باقی نماند.
«حالا بزارعمه و عمو و پسرعمه و بابام هرچه دوست دارند بگن. اصلاً بگن این پسر غُده، مغروره، بد اخلاقه، هیچی نمی فهمه؛ بزارهر چه می خوان حرف بزنن. شأن من نبود دخالتکردن آقا»
«بله درست میفرمایید آقا»
باید چهرهام را به بدترین حالت ممکن غمگین و مغموم و گولخورده نشان میدادم تا حس همدردی خودم را از این مشاوره حقوقی ندادن آقای بازپرس، حتی به عمهاش، نشان بدهم. طفلک عمهاش که کور شد.
" ایرج، آقای طهماسب می گه عمه یه روح داره. عمه عضو پرافتخار خانودهست آقای طهماسب، تنها عضوخانوادهست که پنج تا روح داره، تنها عضویه که ارواح داره. تا حالا شنیدی بگن، ارواح خاله، ارواح باجناغ، ارواح دایی، ارواح جاری ... فقط عمهست آقای طهماسب که ارواح داره و میگن ارواح عمهات، عمه پنج تا روح داره؛ روح شخصی؛ روح عمومی؛ روح خواهرانه؛ روح عمه گانه و روح پیچیده خواهرشوهری ... "
طفلک روح عمه گانهِ عمهِ آقای بازپرس که آن هم فقط یکچشم داشت.