یک و سی و پنج دقیقه صبحِ پنجشنبه نوزدهم بهمنماه یکهزارو چهارصد و دو
یک جای خلوت و بیسروصدا و بیشتر پوشیده از رنگ سفیدِکم حال که بعداً فهمیدم درمانگاه بود.
«فشارت بیست و دونیم روی دوازده و نیم، معلوم هست چیکار کردی؟»
«نمی دونم خانم دکتر، شاید غذا اذیتم کرده»
همین اول قصه بگویم، اینکه چرا فشارم آنقدر بالابود، یک موضوع بسیار شخصی و خصوصی است و خواهش میکنم بیخیال حدس و گمان شوید و لطفاً پیگیر این جریان نشوید. ولی باور کنید با آن فشار بالا خم به ابرو نیاوردم. ایستاده در توهم و خیال بودم. فکر میکنم حال کسانی رو داشتم که چِت کرده باشند.
خانم دکتر از بالای عینک گردِ قرمزش چنان من را ورانداز میکرد که انگاری میخواست بگوید خر خودتی آقاجان، شاید ایشان هم فکر میکرد من چِت کردهام؛ ولی واقعاً من اصلانمی فهمیدم جریان از چه قرار است، چه میگوید و حتی الان کجا هستم و از طرفی توان جوابدادن به سؤالاتش را نداشتم.
نمیدانستم چرا من اینجا هستم و اینکه چرا هر چند دقیقه بعد از یک دستشویی طولانی و قدمزدن در هوای سرد آن شب باید میرفتم پیش خانم دکتر و ایشان هی آستینم را بالا میزد و من فقط صدای فیس خالیشدن هوا و برداشتهشدن حجم سنگینی از فشار از روی بازویم را میفهمیدم و البته نارضایتی خانم دکتر که با تکاندادن سرش این وضع را به من میفهماند.
وضع عجیب و تجربه هولناکی بود حتی هولناکتر از رفتن به عمق 340 متری زمین یا بالا رفتن از 50 متر پلکان هوایی بدون محافظ که تازه تجربه کرده بودم. نمی دانم مرز بین این دنیا و آن دنیا بود یا لبه یک پرتگاه بزرگ که تهش بجای سنگ و آب، آسمان قرار داشت. اینکه چرا آسمان آن پایین بود هم در نوع خودش منظره را قشنگ تر و جذاب تر کرده بود. انگاری جای زمین و آسمان عوض شده بود. هم دوست داشتم و هم می ترسیدم پرت شدن به آن آسمان سر و تَه شده را. پریدن به پرتگاهی که تهش آسمان بود حتما حس خوبی به آدم می دهد ولی احساس می کردم یک جور وارد شدن به جایی است که راه برگشت ندارد و دیگر نمی توانم برگردم.
«بشین همینجا، دست راستت رو بزار روی میز»
حتی جواب سلامم را نداد. مردک نمیفهمید چقدر به خودم فشار آوردم در آن حال زار و بد تا بتوانم یک سلام خشکوخالی بکنم.
«اینجوری خوبه؟»
با تکاندادن سر، فهماند که ای بد نیست.
همیشه از بیاحترامی و بیتوجهی، حالم بد میشود و این رفتار را حتی در آن فشار بالا و حال بد میفهمیدم؛ ولی اینجای کار ایراد داشت که نمیتوانستم واکنش نشان بدهم حتی یک اخم کوچک که نشان بدهد چقدر بدم آمده از این نوع برخورد، پسر جان حالا درسته شماها فکر میکنید من چِت کردهام؛ ولی بالاخره آدمهای چِت کرده هم حق و حقوقی دارند که باید رعایت شود.
نمیدانم چرا زودتر نمیزد. فِس فِس میکرد و لفتش میداد. کاش حالم خوب بود هم جواب بی احترامی اش را میدادم و هم پاسخ تعلل پرستاریاش را. احساس میکردم زودتر سرنگ آمپول را وارد رگ دستم نکرده بود، پرت شده بودم پایین و این خیلی بد بود؛ چون من هنوز تصمیم نگرفته بودم و این من را صبورتر میکرد و نمیگذاشت آن خود واقعیم باشم.
از اینکه نه زمان را میفهمیدم نه مکان، میترسیدم. حس و حال آدمهای آویزان، رها و آزاد از هرگونه تعلق را داشتم. اینکه شما نفهمید کجایید، چه میکنید، در اطرافتان در چه موردی حرف میزنند و شما باید چه واکنشی نشان بدهید، هم به آن ترس اضافه میکند مخصوصاً اینکه اطرافم خیلی شلوغ بود و همه این شرایط این تجربه را لذتبخشتر میکرد.
هر چه بگویم نمیتوانم آن وضع را توصیف کنم؛ ولی جوری بود انگاری باید از بین زندگی و مرگ یکی را انتخاب میکردم و گزینه دیگری نداشتم. زندگی را دوست داشتم و هنوز خیلی کارهایی بود که باید انجام میدادم، البته کارهایی که در آن لحظه در واقعیت مصداقی نداشت و بیشتر توهم بود و از طرفی پریدن از آن لبه به پایین هم کیف خودش را داشت که نمیشد بهراحتی از لذتش گذشت. اوج هیجان بود. هم میفهمیدم هم نه.
«قلبی که بتونه فشار بیست و دونیم روی دوازده و نیم با ضربان 130 رو تجربه کنه و آخ نگه حتماً قلب کار درستیه آقا و برای از کار افتادنش فقط باید مستقیم بهش شلیک کرد».
تعبیر و تعریف قشنگی بود و منم عاشق تعریف شنیدن از خودم. تعریف و تمجید را هم مثل بیاحترامیشدن به خودم خوب میفهمیدم حتی در آن حال زار چِت گونه. تصمیمم را باید میگرفتم. بمانم و ادامه مسیر زندگی را طی کنم؟ یا بپرم در پرتگاهی که تهش آسمان قرار داشت؟ وقت کمی برای انتخاب داشتم و فرصت را باید غنیمت میشمردم. در همین حال و هوای استخارهای بود که کسی از پشت سر بدون اینکه بداند تصمیم را گرفتهام یا نه و بدون اینکه نظرم را بپرسد، زندگی را برایم انتخاب کرد و من را از آن لحظه تردید عقب کشید.
«این چند خط رو به این خاطر گفتم که تو این دنیای عجیبوغریب، کسی رو داشته باشید بعضی وقتهایی که نمی تونید تصمیم بگیرید از پشت سر، شما را عقب بکشه، قبل از اینکه دیر بشه. همین».