" روی رانهایشان پوست چینخوردهای داشتند. هیچ کدامشان نمیتوانستند دستشان را مشت کنند. انگشتهای بازشان را در هوا تکان میدادند ... این طوری ... بازی میکردند با صدای گریه خودشان بازی میکردند. اطرافشان پر از اسباببازیهای کج و کوله و شکسته بود. یک عروسک پلاستیکی که ... یک تفنگ پلاستیکی که ... ماشینهایی که روی سقف، چراغهای قرمزشان خاموش بود ... جغجغههایی که ... قطارهایی که ... شاید از آن طرف پنجرهها بچهها این طوری بودند و هر چیزی شکسته و لگدخورده به نظر میرسید."
قسمتی از داستان؛ بیفصل و نادرخت از کتاب، دوباره از همان خیابانها، نوشته بیژن نجدی. عکس از خودم